جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 67

‎29‎ و موسي گفت: امروز خويشتن را براي خداوند تخصيص نماييد حتي هركس به پسر خود و به برادرخويش ؛ تا امروز شما را بركت دهد. ‎30‎ و بامدادان واقع شد كه موسي به قوم گفت: شما گناهي عظيم كرده ايد. اكنون نزد خداوند بالا مي روم ، شايد گناه شما را كفاره كنم.
‎31‎ پس موسي به حضور خداوند برگشت و گفت: آه ، اين قوم گناهي عظيم كرده ، و خدايان طلا براي خويشتن ساخته اند.
‎32‎ الآن هرگاه گناه ايشان را مي آمرزي و اگر نه مرا از دفترت كه نوشته اي ، محو ساز.
‎33‎ خداوند به موسي گفت: هركه گناه كرده است ، او را از دفتر خود محو سازم. ‎34‎ و اكنون برو و اين قوم را بدانجايي كه به تو گفته ام ، راهنمايي كن ، اينك فرشتة من پيش روي تو خواهد خراميد ، ليكن در يوم تفقد من ، گناه ايشان را از ايشان بازخواست خواهم كرد.
‎33‎
‎35‎ و خداوند قوم را مبتلا ساخت زيرا گوساله اي را كه هارون ساخته بود ، ساخته بودند.
1 و خداوند به موسي گفت: روانه شده ، از اينجا كوچ كن ، تو و اين قوم كه از زمين مصر برآورده اي ، بدان زميني كه براي ابراهيم ، اسحاق و يعقوب قسم خورده ، گفته ام آن را به ذريت تو عطا خواهم كرد.
2 و فرشته اي پيش روي تو مي فرستم ، و كنعانيان و َاموريان و حتيان و فرزيان و حويان و يبوسيان را بيرون خواهم كرد
3 به زميني كه به شير و شهد جاري است ؛ زيرا كه درميان شما نمي آيم ، چونكه قوم گردن كش هستي ، مبادا تو را در بين راه هلاك سازم. 4 و چون قوم اين سخنان بد را شنيدند ، ماتم گرفتند ، و هيچكس زيور خود را بر خود ننهاد.
5 و خداوند به موسي گفت: » بني اسرائيل را بگو: شما قوم گردن كش هستيد ؛ اگر لحظه اي در ميان تو آيم ، همانا تو را هلاك سازم. پس اكنون زيور خود را از خود بيرون كن تا بدانم با تو چه كنم.
6 پس بني اسرائيل زيورهاي خود را از ج�ب�ل حوريب از خود بيرون كردند.
7 و موسي خيمة خود را برداشته ، آن را بيرون لشكرگاه ، دور از اردو زد ، و آن را » خيمة اجتماع « ناميد. و واقع شد كه هركه طالب يهوه مي بود ، به خيمة اجتماع كه خارج لشكرگاه بود ، بيرون مي رفت.
8 و هنگامي كه موسي به سوي خيمه بيرون مي رفت ، تمامي قوم برخاسته ، هريكي به در خيمة خود مي ايستاد ، و در عقب موسي مي نگريست تا داخل خيمه مي شد.
9 و چون موسي به خيمه داخل مي شد ، ستون ابر نازل شده ، به در خيمه مي ايستاد ، و خدا با موسي سخن مي گفت.
‎10‎ و چون تمامي قوم ، ستون ابر را بر در خيمه ايستاده مي ديدند ، همة قوم برخاسته ، هركس به در خيمة خود سجده مي كرد.
‎11‎ و خداوند با موسي روبرو سخن مي گفت ، مثل شخصي كه با دوست خود سخن مي گويد. پس به اردو بر مي گشت. اما خادم او يوشع بن نو ن� جوان ، از ميان خيمه بيرون نمي آمد.
‎12‎ و موسي به خداوند گفت: اينك تو به من مي گويي: اين قوم را ببر. و تو مرا خبر نمي دهي كه همراه من كه مي فرستي. و تو گفته اي ، تو را به نام مي شناسم ، و ايض ًا در حضور من فيض يافته اي.
‎13‎ الآن اگر في الحقيقه منظور نظر تو شده ام ، طريق خود را به من بياموز تا تو را بشناسم ، و در حضور تو فيض يابم ، و ملاحظه بفرما كه اين طايفه ، قوم تو مي باشند.
‎14‎ گفت: روي من خواهد آمد و تو را آرامي خواهم بخشيد. ‎15‎ به وي عرض كرد: هرگاه روي تو نيايد ، ما را از اينجا مبر.
‎16‎ زيرا به چه چيز معلوم مي شود كه من و قوم تو منظور نظر تو شده ايم ؟ آيا نه از آمدن تو با ما ؟ پس من و قوم تو از جميع قومهايي كه بر روي زمينند. ممتاز خواهيم شد.
‎17‎ خداوند به موسي گفت: اين كار نيز كه گفته اي خواهم كرد ، زيرا كه در نظر من فيض يافته اي و تو را بنام مي شناسم.
‎18‎ عرض كرد: مستدعي آنكه جلال خود را به من بنمايي.
‎19‎ گفت: من تمامي احسان خود را پيش روي تو مي گذرانم و نام يهوه را پيش روي تو ندا مي كنم ، و رأفت مي كنم بر هركه رئوف هستم و رحمت خواهم كرد بر هر كه رحيم هستم.
‎20‎ و گفت: روي مرا نمي تواني ديد ، زيرا انسان نمي تواند مرا ببيند و زنده بماند.
‎21‎ و خداوند گفت: اينك مقامي نزد من است. پس بر صخره بايست.
‎22‎ و واقع مي شود كه چون جلال من مي گذرد ، تو را در شكاف صخره مي گذارم ، و تو را به دست خود خواهم پوشانيد تا عبور كنم.
‎23‎ پس دست خود را خواهم برداشت تا قفاي مرا ببيني ، اما روي من ديده نمي شود.
‎67‎