19 و من مي دانم كه پادشاه مصر شما را نمي گذارد برويد ، و نه هم به دست زورآور. 20 پس دست خود را دراز خواهم كرد ، و مصر را به همة عجايب خود كه در ميانش به ظهور مي آورم خواهم زد ، و بعد از آن شما را رها خواهم كرد.
21 و اين قوم را در نظر مصريان مكر�م خواهم ساخت ، و واقع خواهد شد كه چون برويد تهي دست نخواهيد رفت.
22 بلكه هر زني از همساية خود و مهمان� خانة خويش آلات نقره و آلات طلا و رخت خواهد خواست ، و به پسران و دختران خود خواهيد پوشانيد ، و مصريان را غارت خواهيد نمود.
4
1 و موسي در جواب گفت: همانا مرا تصديق نخواهند كرد ، و سخن مرا نخواهند شنيد ، بلكه خواهند گفت يهوه بر تو ظاهر نشده است.
2 پس خداوند به وي گفت: آن چيست در دست تو ؟ گفت: عصا
3 گفت: آن را بر زمين بينداز. و چون آن را به زمين انداخت ، ماري گرديد و موسي از نزدش گريخت. 4 پس خداوند به موسي گفت: دست خود را دراز كن و د�مش را بگير. پس دست خود را دراز كرده ، آن را بگرفت ، كه در دستش عصا شد.
5 تا آنكه باور كنند كه يهوه خداي پدران ايشان ، خداي ابراهيم ، خداي اسحاق ، و خداي يعقوب به تو ظاهر شد. 6 و خداوند ديگر باره وي را گفت: دست خود را در گريبان خود بگذار. چون دست به گريبان خود برد ، و آن را بيرون آورد ، اينك دست او مثل برف مبروص شد.
7 پس گفت: دست خود را باز به گريبان خود بگذار. چون دست به گريبان خود باز برد ، و آن را بيرون آورد ، اينك مثل ساير بدنش باز آمده بود.
8 و واقع خواهد شد كه اگر تو را تصديق نكنند ، و آواز آيت نخستين را نشنوند ، همانا آواز آيت دوم را باور خواهند کرد. 9 و هر گاه اين دو آيت را باور نكردند و سخن تو را نشيندند ، آنگاه از آب نهر گرفته ، به خشكي بريز ، و آبي كه از نهر گرفتي بر روي خشكي به خون مبدل خواهد شد.
10 پس موسي به خداوند گفت: اي خداوند ، من مردي فصيح نيستم ، نه در سابق و نه از وقتي كه به بندة خود سخن گفتي ، بلكه بطي� الكلام و كند زبان.
11 خداوند گفت: كيست كه زبان به انسان داد ، و گنگ و كر و بينا و نابينا را كه آفريد ؟ آيا نه من كه يهوه هستم ؟
12 پس الآن برو و من با زبانت خواهم بود ، و هر چه بايد بگويي تو را خواهم آموخت.
13 گفت: استدعا دارم اي خداوند كه بفرستي به دست هر كه مي فرستي. 14 آنگاه خشم خداوند بر موسي مشتعل شد و گفت: آيا برادرت ، هارون لاوي را نمي دانم كه او فصيح الكلام است ؟ و اينك او نيز به استقبال تو بيرون مي آيد ، و چون تو را بيند ، در دل خود شاد خواهد گرديد.
15 و بدو سخن خواهي گفت و كلام را به زبان وي القا خواهي كرد ، و من با زبان تو و با زبان او خواهم بود ، و آنچه بايد بكنيد شما را خواهم آموخت. 16 و او براي تو به قوم سخن خواهد گفت ، و او مر تو را به جاي زبان خواهد بود ، و تو او را به جاي خدا خواهي بود.
17 و اين عصا را به دست خود بگير كه به آن آيات را ظاهر سازي. 18 پس موسي روانه شده ، نزد پدر زن خود ، يترون ، برگشت و به وي گفت: بروم و نزد برادران خود كه در مصرند برگردم ، و ببينم كه تا كنون زنده اند. يترون به موسي گفت: به سلامتي برو.
19 و خداوند در مديان به موسي گفت: روانه شده به مصر برگرد ، زيرا آناني كه در قصد جان تو بودند ، مرده اند.
گرفت.
20 پس موسي زن خويش و پسران خود را برداشته ، ايشان را بر الاغ سوار كرده ، به زمين مصر مراجعت نمود ، و موسي عصاي خدا را به دست خود
21 و خداوند به موسي گفت: چون روانه شده ، به مصر مراجعت كردي ، آگاه باش كه همة علاماتي را كه به دستت سپرده ام به حضور فرعون ظاهر سازي ، و من دل او را سخت خواهم ساخت تا قوم را رها نكند.
22 و به فرعون بگو خداوند چنين مي گويد: اسرائيل ، پسر من و نخست زادة من است ،
23 و به تو مي گويم پسرم را رها كن تا مرا عبادت نمايد ، و اگر از رها كردنش ا�با نمايي ، همانا پسر تو ، يعني نخست زادة تو رامي كشم. 24 و واقع شد در بين راه كه خداوند در منزل بدو برخورده ، قصد قتل وي نمود. 25 آنگاه ص�فوره سنگي تيز گرفته ، ُغ ْلفة پسر خود را ختنه كرد و نزد پاي وي انداخته ، گفت: تو مرا شوهر خون هستي.
26 پس او وي را رها كرد. آنگاه صفوره گفت: شوهر خون هستي ، به سبب ختنه. 27 و خداوند به هارون گفت: به سوي صحرا به استقبال موسي برو. پس روانه شد و او را در جبل االله ملاقات كرده ، او را بوسيد.
28 و موسي از جميع كلمات خداوند كه او را فرستاده بود ، و از همة آياتي كه به وي امر فرموده بود ، هارون را خبر داد. 29 پس موسي و هارون رفته ، كل مشايخ بني اسرائيل را جمع كردند.
41