جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 40

‎12‎ پس به هر طرف نظر افكنده ، چون كسي را نديد آن مصري را كشت ، و او را در ريگ پنهان ساخت.
‎13‎ و روز ديگر بيرون آمد كه ناگاه دو مرد عبراني منازعه مي كنند ، پس به ظالم گفت: چرا همساية خود را مي زني. ‎14‎ گفت: كيست كه تو را بر ما حاكم و يا داور ساخته است ؟ مگر تو مي خواهي مرا بكشي چنانكه آن مصري را كشتي ؟ پس موسي ترسيد و گفت: يقين ًا اين امر شيوع يافته است.
‎15‎ پس چون فرعون اين ماجرا را بشنيد ، قصد قتل موسي كرد. و موسي از حضور فرعون فراركرده ، در زمين مديان ساكن شد ، و بر سر چاهي بنشست. ‎16‎ و كاهن مديان را هفت دختر بود كه آمدند و آب كشيده ، آبخورها را پر كردند ، تا گلة پدر خويش را سيراب كنند.
‎17‎ و شبانان نزديك آمدند ، تا ايشان را دور كنند. آنگاه موسي برخاسته ، ايشان را مدد كرد ، و گلة ايشان را سيراب نمود. ‎18‎ و چون نزد پدر خود رعوئيل آمدند ، او گفت: چگونه امروز بدين زودي برگشتيد ؟
‎19‎ گفتند: شخصي مصري ما را از دست شبانان رهايي داد ، و آب نيز براي ما كشيده ، گله را سيراب نمود. ‎20‎ پس به دختران خود گفت: او كجاست ؟ چرا آن مرد را ترك كرديد ؟ وي را بخوانيد تا نان خور�د.
‎21‎ و موسي راضي شد كه با آن مرد ساكن شود. و او دختر خود ، صفوره را به موسي داد.
‎22‎ و آن زن پسري زاييد ، و موسي او را ِجرشون نام نهاد ، چه گفت: در زمين بيگانه نزيل شدم.
برآمد.
‎23‎ و واقع شد بعد از ايام بسيار كه پادشاه مصر بمرد ، و بني اسرائيل به سبب بندگي آه كشيده ، استغاثه كردند ، و نالة ايشان به سبب بندگي نزد خدا
‎24‎ و خدا نالة ايشان را شنيد ، و خدا عهد خود را با ابراهيم و اسحاق و يعقوب باد آورد. ‎25‎ و خدا بر بني اسرائيل نظر كرد و خدا دانست.
3
8
1 و اما موسي گلة پدر زن خود ، يتورن ، كاهن مديان را شباني مي كرد ؛ و گله را بدان طرف صحرا راند و به حوريب كه جبل االله باشد آمد.
2 و فرشتة خداوند در شعلة آتش از ميان بوته اي بر وي ظاهر شد. و چون او نگريست ، اينك آن بوته به آتش مشتعل است اما سوخته نمي شود.
3 و موسي گفت: اكنون بدان طرف شوم ، و اين امر غريب را ببينم ، كه بوته چرا سوخته نمي شود. 4 چون خداوند ديد كه براي ديدن مايل بدان سو مي شود ، خدا از ميا ن بوته به وي ندا در داد و گفت: اي موسي! اي موسي! گفت: لبيك
5 گفت: بدين جا نزديك ميا ، نعلين خود را از پايهايت بيرون كن ، زيرا مكاني كه در آن ايستاده اي زمين مقدس است. 6 وگفت: من هستم خداي پدرت ، خداي ابراهيم ، و خداي اسحاق ، و خداي يعقوب. آنگاه موسي روي خود را پوشانيد ، زيرا ترسيد كه به خدا بنگرد.
7 و خداوند گفت: هر آينه مصيبت قوم خود را كه در مصرند ديدم ، و استغاثة ايشان را از دست سركاران ايشان شنيدم ، زيرا غمهاي ايشان را مي دانم. و نزول كردم تا ايشان را در دست مصريان خلاصي دهم ، و ايشان را از آن زمين به زمين نيكو و وسيع برآورم ، به زميني كه به شير و شهد جاري
است ، به مكان كنعانيان و ح� ّتيان و َاموريان و َف ِر ِزّيان و ح�و�يان و ي�بوسيان.
9 الآن اينك استغاثة بني اسرائيل نزد من رسيده است ، و ظلمي را نيز كه مصريان بر ايشان مي كنند ، ديده ام.
‎10‎ پس اكنون بيا تا تو را نزد فرعون بفرستم ، و قوم من ، بني اسرائيل را از مصر بيرون آوري.
‎11‎ موسي به خدا گفت: من كيستم كه نزد فرعون بروم ، و بني اسرائيل را از مصر بيرون آورم ؟
‎12‎ گفت: البته با تو خواهم بود. و علامتي كه من تو را فرستاده ام ، اين باشد كه چون قوم را از مصر بيرون آوردي ، خدا را بر اين كوه عبادت خواهيد كرد.
‎13‎ موسي به خدا گفت: اينك چون من نزد بني اسرائيل برسم ، و بديشان گويم خداي پدران شما مرا نزد شما فرستاده است ، و از من بپرسند كه نام او چيست ، بديشان چه گويم ؟
‎14‎ خدا به موسي گفت: هستم آنكه هستم. و گفت: به بني اسرائيل چنين بگو: اه�ي�ه) هستم( مرا نزد شما فرستاد. ‎15‎ و خدا باز به موسي گفت: » به بني اسرائيل چنين بگو ، يهوه خداي پدران شما ، خداي ابراهيم و خداي اسحاق و خداي يعقوب ، مرا نزد شما فرستاده. اين است نام من تا ابدالآباد ، و اين است يادگار ِي من نس ًلا بعد نسل.
‎16‎ برو و مشايخ بني اسرائيل را جمع كرده ، بديشان بگو: يهوه خداي پدران شما ، خداي ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ظاهر شده ، گفت: هر آينه از شما و از آنچه به شما در مصر كرده اند ، تفقد كرده ام ،
‎17‎ و گفتم شما را از مصيبت مصر بيرون خواهم آورد ، به زمين كنعانيان و حتيان و اموريان و فرزيان و جويان و يبوسيان ، به زميني كه به شير و شهد جاري است.
‎18‎ و سخن تو را خواهند شنيد ، و تو با مشايخ اسرائيل ، نزد پادشاه مصر برويد ، و به وي گوييد: يهوه خداي عبرانيان ما را ملاقات كرده است. و الآن سفر سه روزه به صحرا برويم ، تا براي يهوه خداي خود قرباني بگذراينم.
‎40‎