جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 33

‎23‎ گفت: سلامت باشيد مترسيد ، خداي شما و خداي پدر شما ، خزانه اي در عدلهاي شما ، به شما داده است ، نقد شما به رسيد ‏.»‏ پس شمعون را نزد ايشان بيرون آورد.
‎24‎ و آن مرد ايشان را به خانة يوسف درآورده ، آب بديشان داد ، تا پاهاي خود را شستند ، و علوفه به حماران ايشان داد. ‎25‎ و ارمغان را حاضر ساختند ، تا وقت آمدن يوسف به ظهر ، زيرا شنيده بودند كه در آنجا بايد غذا بخورند.
‎26‎ و چون يوسف به خانه آمد ، ارمغاني را كه به دست ايشان بود ، نزد وي به خانه آوردند ، و به حضور وي رو به زمين نهادند. ‎27‎ پس از سلامتي ايشان پرسيد و گفت: آيا پدر پير شما كه ذكرش كرديد ، به سلامت است ؟ و تا بحال حيات دارد ؟
‎28‎ گفتند: » غلامت ، پدر ما به سلامت است ، و تا به حال زنده ‏.»‏ پس تعظيم و سجده كردند.
‎29‎ و چون چشمان خود را باز كرده ، برادر خود بنيامين ، پسر مادر خويش را ديد ، گفت: آيا اين است برادر كوچك شما كه نزد من ، ذكر او كرديد ؟ و گفت: » اي پسرم ، خدا بر تو رحم كناد.
‎30‎ و يوسف چونكه مهرش بر برادرش بجنبيد ، بشتافت ، و جاي گريستن خواست. پس به خلوت رفته ، آنجا بگريست.
‎31‎ و روي خود را شسته ، بيرون آمد. و خوداري نموده ، گفت: » طعام بگذاريد.
‎32‎ و براي وي جدا گذاردند ، و براي ايشان جدا ، و براي مصرياني كه با وي خوردند جدا ، زيرا كه مصريان با عبرانيان نمي توانند غذا بخورند زيراكه اين ، نزد مصريان مكروه است.
‎44‎
‎33‎ و به حضور وي بنشستند ، نخست زاده موافق نخست زادگي اش ، و خورد سال بحسب خورد سالي اش ، و ايشان به يكديگر تعجب نمودند. ‎34‎ و ح�ص�‏ّه ها از پيش خود براي ايشان گرفت ، اما حص ّة بنيامين پنج چندان ح ّصة ديگران بود ، و با وي نوشيدند و كيف كردند.
1 پس به ناظر خانة خود امر كرده ، گفت ‏:«‏ عدلهاي اين مردان بقدري كه مي توانند برد ، از غله پر كن ، و نقد هركسي را به دهنة عدلش بگذار.
2 و جام مرا ، يعني جام نقره را در دهنة عدل آن كوچكتر ، با قيمت غله اش بگذار. و پس موافق آن سخني كه يوسف گفته بود ، كرد.
3 و چون صبح روشن شد ، آن مردان را با حماران ايشان روانه كرد. 4 و ايشان از شهر بيرون شده ، هنوز مسافتي چند طي نكرده بودند ، كه يوسف به ناظر خانة خود گفت: برپا شده ، در عقب اين اشخاص بشتاب ، و چون بديشان فرا رسيدي ، ايشان را بگو: چرا بدي به عوض نيكويي كرديد ؟
5 آيا اين نيست آنكه آقايم در آن مي نوشد ، و از آن تف ّأل مي زند ؟ در آنچه كرديد ، بد كرديد.
6 پس چون بديشان در رسيد ، اين سخنان را بديشان گفت. 7 به وي گفتند چرا آقايم چنين مي گويد ؟ حاشا از غلامانت كه مرتكب چنين كار شوند!
8 همانا نقدي را كه در دهنة عدلهاي خود يافته بوديم ، از زمين كنعان نزد تو باز آورديم ، پس چگونه باشد كه از خانة آقايت طلا يا نقره بدزدي. 9 نزد هركدام از غلامانت يافت شود ، بميرد ، و ما نيز غلام آقاي خود باشيم.
‎10‎ گفت: هم آلان موافق سخن شما بشود ، آنكه نزد او يافت شود ، غلام من باشد ، و شما آزاد باشيد.
‎11‎ پس تعجيل نموده ، هركس عدل خود را به زمين فرود آورد ، و هر يكي عدل خود را باز كرد.
‎12‎ و او تجسس كرد ، و از مهتر شروع نموده ، به كهتر ختم كرد. و جام در عدل بنيامين يافته شد.
‎13‎ آنگاه رخت خود را چاك زدند ، و هركس الاغ خود را بار كرده ، به شهر برگشتند. ‎14‎ و يهودا با برادرانش به خانة يوسف آمدند. و او هنوز آنجا بود ، و به حضور وي بر زمين افتادند. ‎15‎ يوسف بديشان گفت: » اين چه كاري است كه كرديد ؟ آيا ندانستيد كه چون من مردي ، البته تفأل مي زنم ؟
‎16‎ يهودا گفت: » به آقايم چه گوييم ، و چه عرض كنيم ، و چگونه بي گناهي خويش را ثابت نماييم ؟ خدا گناه غلامانت را دريافت نموده است ، اينك ما نيز و آنكه جام بدستش يافت شد ، غلامان آقاي خود خواهيم بود.
‎17‎ گفت: » حاشا از من كه چنين كنم! بلكه آنكه جام بدستش يافت شد ، غلام من باشد ، و شما بسلامتي نزد پدر خويش برويد.
هستي.
‎18‎ آنگاه يهودا نزديك وي آمده ، گفت: » اي آقايم بشنو ، غلامت بگوش آقاي خود سخني بگويد و غضب بر غلام خود افروخته نشود ، زيراكه تو چون فرعون
‎19‎ آقايم از غلامانت پرسيده ، گفت: آيا شما را پدر يا برادري است ؟ ‎20‎ و به آقاي خود عرض كرديم: كه ما را پدر پيري است و پسر كوچك پيري او كه برادرش مرده است ، و او تنها از مادر خود مانده است ، و پدر او را دوست مي دارد.
‎21‎ و به غلامان خود گفتي:? وي را نزد من آريد تا چشمان خود را بر وي نهم.
‎22‎ و به آقاي خود گفتيم: آن جوان نمي تواند از پدر خود جدا شود ، چه اگر از پدر خويش جدا شود او خواهد مرد.
‎23‎ و به غلامان خود گفتي: اگر برادر كهتر شما با شما نيايد ، روي مرا ديگر نخواهيد ديد. ‎24‎ پس واقع شد كه چون نزد غلامت ، پدر خود ، رسيديم ، سخنان آقاي خود را بدو باز گفتيم. ‎25‎ و پدر ما گفت: برگشته اندك خوراكي براي ما بخريد.
‎26‎ گفتيم: نمي توانيم رفت ، ليكن اگر برادر كهتر با ما آيد ، خواهيم رفت ، زيراكه روي آن مرد را نمي توانيم ديد اگر برادر كوچك با ما نباشد ‏.»‏ ‎27‎ و غلامت ، پدر من ، به ما گفت:? شما آگاهيد كه زوجه ام براي من دو پسر زاييد.
‎28‎ و يكي از نزد من بيرون رفت ، و من گفتم هر آينه دريده شده است ، و بعد ازآن او را نديدم.
‎33‎