جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 313

‎25‎ آيا نشنيده اي كه من اين را از سلف كرده ام و از اي�آم قديم صورت داده ام و الآن ، آن را به وقوع آورده ام تا تو به ظهور آمده و شهرهايي حصاردار را خراب نموده ، به توده هاي ويران مبدل سازي ؟
‎26‎ از اين جهت ، ساكنان آنها كم قو�ت بوده ، ترسان و خجل شدند ، مثل علف صحرا و گياه سبز و علف پشت بام و مثل غلة اي كه پيش از رسيدنش پژمرده شود گرديدند.
‎27‎ اما من نشستن تو را و خروج و دخولت و خشمي را كه بر من داري ، مي دانم.
‎28‎ چونكه خشمي كه بر من داري و غرور تو ، به گوش من برآمده است. بنابراين مهار خود را به بيني تو و لگام خود را به لبهايت گذاشته ، تو را به راهي كه آمده اي ، برخواهم گردانيد.
‎29‎ و علامت براي تو اين خواهد بود كه امسال غل ّة خودرو خواهيد خورد و سال دوم آنچه از آن برويد ؛ و در سال سوم بكاريد و بدرويد و تاكستانها غرس نموده ، ميوة آنها را بخوريد.
‎30‎ و بقيةاي كه از خاندان يهودا رستگار شوند ، بار ديگر به پايين ريشه خواهند زد و به بالا ميوه خواهند آورد.
‎31‎ زيراكه بقيه اي از اورشليم ورستگاران از كوه صهيون بيرون خواهند آمد. غيرت ي�ه�و�ه اين را بجا خواهند آورد.
‎32‎ بنابراين خداوند دربارة پادشاه آشور چنين مي گويد كه به اين شهر داخل نخواهد شد و به اينجا نيز نخواهد انداخت و در مقابلش با سپر نخواهد آمد و منجنيق را در پيش آن برنخواهد افراشت.
‎33‎ به راهي كه آمده است به همان برخواهد گشت و به اين شهر داخل نخواهد شد. خداوند اين را مي گويد. ‎34‎ زيراكه اين شهر را حمايت كرده ، به خاطر خود و به خاطر بندة خويش داود ، آنرا نجات خواهم داد ‏.»‏
‎35‎ پس فرشتة خدا وند در آن شب بيرون آمده ، صد و هشتاد و پنج هزار نفر از اردوي آشور را زد. و بامدادان چون برخاستند ، اينك جميع آنها لاشه هاي مرده بودند.
‎20‎
‎36‎ و س� ْن حاريب ، پادشاه آشور كوچ كرده ، روانه گرديد و برگشته ، در نينوي ساكن شد.
‎37‎ و واقع شد كه چون او در خانة خداي خويش ، نس�روك عبادت مي كرد ، پسرانش َاد�ر�م� َلك و ش َر�ا َص َر او را به شمشير زدند ؛ و ايشان به زمين آرارات فرار كردند و پسرش َاس�ر� ح�د�ون به جايش سلطنت نمود.
1 در آن اي�آم ، ح ْزقي�ا بيمار و مشرف به موت شد. و اشعيا ابن آموص نبي نزد وي آمده ، او را گفت: خداوند چنين مي گويد: تدارك خانة خود را ببين زيرا مي ميري و زنده نخواهي ماند.
2 آنگاه او روي خود را به سوي ديوار برگردانيد و نزد خداوند دعا نموده ، گفت:
3 اي خداوند مسألت اينكه بياد آوري كه چگونه به حضور تو به امانت و به دل كامل سلوك نموده ام و آنچه درنظر تو پسند بوده است ، بجا آورده ام. پس حز ْقي�آ زارزار بگريست.
4 و واقع شد قبل از آنكه اشعيا از وسط شهر بيرون رود ، كه كلام خداوند بر وي نازل شده ، گفت:
5 برگرد و به پيشواي قوم من ح ْزقي�ا بگو: خداي پدرت ، داود چنين مي گويد: دعاي تو را شنيدم و اشكهاي تو را ديدم. اينك تو را شفا خواهم داد و در روز سوم به خانة خداوند داخل خواهي شد.
6 و من بر روزهاي تو پانزده سال خواهم افزود ، و تو را و اين شهر را از دست پادشاه آشور خواهم رهانيد ، و اين شهر را به خاطر خود و به خاطر بندة خود ، داود حمايت خواهم كرد.
اند.
7 و اشعيا گفت كه قرصي از انجير بگيريد. و ايشان آن را گرفته ، بر دمل گذاشتند كه شفا يافت.
8 و ح� ْزقي�ا به اشعيا گفت: علامتي كه خداوند مرا شفا خواهد بخشيد و در روز سوم به خانة خداوند خواهم برآمد ، چيست ؟ 9 و اشعيا گفت: علامت از جانب خداوند كه خداوند اين كلام را كه گفته است ، بجا خواهد آورد ، اين است: آيا سايه ده درجه پيش برود يا ده درجه برگردد ؟
‎10‎ ح� ْزقي�ا گفت: سهل است كه سايه ده درجه پيش برود. ني ، بلكه سايه ده درجه به عقب برگردد.
‎11‎ پس اشعياي نبي از خداوند استدعا نمود و سايه را از درجاتي كه بر ساعت آفتابي آحاز پايين رفته بود ، ده درجه برگردانيد.
‎12‎ و در آن زمان ، م�رود�ك ب�ل َدان بن ب�لدان ، پادشاه بابل ، رسايل و هديه نزد ح� ْزقي�ا فرستاد زيرا شنيده بود كه ح� ْزقي�ا بيمار شده است.
‎13‎ و ح� ْزقي�ا ايشان را اجابت نمود و تمامي خانة خزانه هاي خود را از نقره و طلا و عطري�ات و روغن معطر و خانة اسلحة خويش و هرچه را كه در خزاين او يافت مي شد ، به ايشان نشان داد ، و در خانه اش و در تمامي مملكتش چيزي نبود كه ح� ْزقي�ا آن را به ايشان نشان نداد.
‎14‎ پس اشعياي نبي نزد ح� ْزقي�اي پادشاه آمده ، وي را گفت: اين مردمان چه گفتند ؟ و نزد تو از كجا آمدند ؟ ح� ْزقي�ا جواب داد: از حاي دور ، يعني از بابل آمده
‎313‎