جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 31

‎40‎ تو بر خانة من باش ، و به فرمان تو ، تمام قوم من م�ن َتظم شوند ، جز اين كه بر تخت از تو بزرگتر باشم.
‎41‎ و فرعون به يوسف گفت: بدان كه تو را بر تمامي مصر گماشتم.
‎42‎ و فرعون انگشتر خود را از دست خويش بيرون كرده ، آن را بر دست يوسف گذاشت ، و او را به كتان نازك آراسته كرد ، و طوقي زرين بر گردنش انداخت.
‎43‎ و او را بر عرابه دومين خود سوار كرد ، و پيش رويش ندا مي كردند كه » زانو زنيد ‏!».‏ پس او را بر تمامي زمين مصر بر گماشت.
‎44‎ و فرعون به يوسف گفت: » من فرعون هستم ، و بدون تو هيچكس دست يا پاي خود را د ر كل ارض مصر بلند نكند.
‎45‎ و فرعون يوسف را صفنات فعنيح ناميد ، و َاس�نات ، دختر فوطي فار�ع ، كاهن اون را بدو به زني داد ، و يوسف بر زمين مصر بيرون رفت. ‎46‎ و يوسف سي ساله بود وقتي كه به حضور فرعون ، پادشاه مصر بايستاد ، و يوسف از حضور فرعون بيرون شده ، در تمامي مصر گشت.
‎47‎ و هر هفت سال فراواني ، زمين محصول خود را به كثرت آورد.
‎48‎ پس تمامي مأكولات آن هفت سال را كه در زمين مصر بود ، جمع كرد ، و خوراك را در شهرها ذخيره نمود ، و خوراك مزارع حوالي هر شهر را در آن گذاشت.
‎49‎ و يوسف غلة بيكران بسيار ، مثل ريك دريا ذخيره كرد ، تا آنكه از حساب باز ماند ، زيراكه از حساب زياده بود. ‎50‎ و قبل از وقوع سال قحط ، دو پسر براي يوسف زاييده شد ، كه اسنات ، دختر فوطي فارع ، كاهن اون برايش بزاد.
‎51‎ و يوسف نخست زادة خود را م ّنسي نام نهاد ، زيرا گفت: خدا مرا از تمامي مشق ّتم و تمامي خانة پدرم فراموشي داد.
‎52‎ و دومي را افرايم ناميد ، زيرا گفت: خدا مرا در زمين مذلتم بار آور گردانيد.
‎53‎ و هفت سال فراواني كه در زمين مصر بود ، سپري شد. ‎54‎ و هفت سال قحط ، آمدن گرفت ، چنانكه يوسف گفته بود. و قحط در همة زمينها پديد شد ، ليكن در تمامي زمين مصر نان بود.
‎55‎ و چون تمامي زمين مصر مبتلاي قحط شد ، قوم براي نان نزد فرعون فرياد برآوردند. و فرعون به همة مصريان گفت: نزد يوسف برويد و آنچه او به شما گويد ، بكنيد.
‎56‎ پس قحط ، تمامي روي زمين را فرو گرفت ، و يوسف همة انبارها را باز كرده ، به مصريان مي فروخت ، و قحط در زمين مصر سخت شد. ‎57‎ و همة زمينها به جهت خريد غله نزد يوسف به مصر آمدند ، زيرا قحط بر تمامي زمين سخت شد.
‎42‎ 1 و اما يعقوب چون ديد كه غله در مصر است ، پس يعقوب به پسران خود گفت: چرا به يكديگر مي نگريد ؟
2 و گفت: اينك شنيده ام كه غله در مصر است ، بدانجا برويد و براي ما از آنجا بخريد ، تا زيست كنيم و نميريم.
3 پس ده برادر يوسف براي خريدن غله به مصر فرود آمدند. 4 و اما بنيامين ، برادر يوسف را يعقوب با برادرانش نفرستاد ، زيرا گفت مبادا زياني بدو رسد. 5 پس بني اسرائيل درميان آناني كه مي آمدند ، به جهت خريد آمدند ، زيرا كه قحط در زمين كنعان بود.
6 و يوسف حاكم ولايت بود ، و خود به همة اهل زمين غله مي فروخت. و برادران يوسف آمده ، رو به زمين نهاده ، او را سجده كردند. 7 چون يوسف برادران خود را ديد ، ايشان را بشناخت ، و خود را بديشان بيگانه نموده ، آنها را به درشتي سخن گفت و از ايشان پرسيد: از كجا آمده ايد ؟ گفتند: از زمين كنعان تا خوراك بخورم.
8 و يوسف برادران خود را شناخت ، ليكن ايشان او را نشناختند. 9 و يوسف خوابها را كه دربارة ايشان ديده بود ، بياد آورد. پس بديشان گفت: شما جاسوسانيد ، و به جهت ديدن عرياني زمين آمده ايد.
‎10‎ بدو گفتند: نه ، يا سيدي! بلكه غلامانت به جهت خريدن خوراك آمده اند.
‎11‎ ما همه پسران يك شخص هستيم. ما مردمان صادقيم ، غلامانت جاسوس نيستند.
‎12‎ بديشان گفت: نه ، بلكه به جهت ديدن عرياني زمين آمده ايد.
‎13‎ گفتند: غلامانت دوازده برادرند ، پسران يك مرد در زمين كنعان. و اينك كوچكتر ، امروز نزد پدر ماست ، و يكي ناياب شده است ، ‎14‎ يوسف بديشان گفت: همين است آنچه به شما گفتم كه جاسوسانيد! ‎15‎ بدينطور آزموده مي شويد: به حيات فرعون از اينجا بيرون نخواهيد رفت ، جز اينكه برادر كهتر شما در اينجا بيايد.
‎16‎ يكنفر را از خودتان بفرستيد ، تا برادر شما را بياورد ، و شما اسير بمانيد تا سخن شما آزموده شود كه صدق با شماست يا نه ، وا ّلا به حيات فرعون جاسوسانيد!
‎17‎ پس ايشان را با هم سه روز در زندان انداخت.
‎18‎ و روز سوم يوسف بديشان گفت: اين را بكنيد و زنده باشيد ، زيرا من از خدا مي ترسم:
‎19‎ هرگاه شما صادق هستيد ، يك برادر از شما در زندان شما اسير باشد ، و شما رفته ، غله براي گرسنگي خانه هاي خود ببريد. ‎20‎ و برادر كوچك خود را نزد من آريد تا سخنان شما تصديق شود و نميريد. پس چنين كردند.
رسيد.
‎21‎ و به يكديگر گفتند: هر آينه به برادر خود خطا كرديم ، زيرا تنگي جان او را ديديم وقتي كه به ما استغاثه مي كرد ، و نشنيديم. از اين رو اين تنگي بر ما
‎22‎ و رؤبين در جواب ايشان گفت: » آيا به شما نگفتم كه به پسر خطا مورزيد ؟ و نشنيديد! پس اينك خون او باز خواست مي شود.
‎23‎ و ايشان ندانستند كه يوسف مي فهمد ، زيراكه ترجماني درميان ايشان بود.
‎31‎