12 و پدر ايشان به ايشان گفت: به كدام راه رفته است ؟ و پسرانش ديده بودند كه آن مرد خدا كه از يهودا آمده بود به كدام راه رفت.
13 پس به پسران خود گفت: الاغ را براي من بياراييد. و الاغ را برايش آراستند و بر آن سوار شد. 14 و از عقب مرد خدا رفته ، او را زير درخت بلوط نشسته يافت. پس او را گفت: آيا تو آن مرد خدا هستي كه از يهودا آمده اي ؟ گفت: من هستم.
15 وي را گفت: همراه من به خانه بيا و غذا بخور.
16 او در جواب گفت كه همراه تو نمي توانم برگردم و با تو داخل شوم ، و در اينجا با تو نه نان مي خورم و نه آب مي نوشم. 17 زيراكه به فرمان خداوند به من گفته شده است كه در آنجا نان مخور و آب منوش و از راهي كه آمده اي مراجعت منما. 18 او وي را گفت: من نيز مثل تو نبي هستم و فرشته اي به فرمان خداوند با من متكلم شده ، گفت او را با خود به خانه ات برگردان تا نان بخورد و آب بنوشد. اما وي را دروغ گفت.
19 پس همراه وي در خانه اش برگشته ، غذا خورد و آب نوشيد. 20 و هنگامي كه ايشان بر سفره نشسته بودند ، كلام خداوند به آن نبي كه او را برگردانيده بود آمد ،
21 و به آن مرد خدا كه از يهودا آمده بود ، ندا كرده ، گفت: خداوند چنين مي گويد: چونكه از فرمان خداوند تمرد نموده ، حكمي را كه ي�ه�و�ه ، خدايت به تو امر فرموده بود نگاه نداشتي ،
22 و برگشته ، در جايي كه به تو گفته شده بود غذا مخور و آب منوش ، غذا خوردي و آب نوشيدي ، لهذا جسد تو به قبر پدرانت داخل نخواهد شد.
23 پس بعد از اينكه او غذا خورد و آب نوشيد الاغ را برايش بياراست ، يعني به جهت نبي كه برگردانيده بود. 24 و چون رفت ، شيري او را در راه يافته ، ُكشت و جسد او در راه انداخته شد ، و الاغ به پهلويش ايستاده ، و شير نيز نزد لاش ايستاده بود.
25 و اينك بعضي راه گذران جسد را در راه انداخته شده ، و شير را نزد جسد استاده ديدند ؛ پس آمدند و در شهري كه آن نبي پير در آن ساكن مي بود ، خبر دادند.
26 و چون نبي كه او را از راه برگردانيده بود شنيد ، گفت: اين آن مرد خداست كه از حكم خداوند تمر�د نمود ؛ لهذا خداوند او را به شير داده كه او را دريده و كشته است موافق كلامي كه خداوند به او گفته بود.
27 پس پسران خود را خطاب كرده ، گفت: الاغ را براي من بياراييد. و ايشان آن را آراستند.
28 و او روانه شده ، جسد او را در راه انداخته ، و الاغ و شير را نزد جسد ايستاده يافت ؛ و شير جسد را خورده و الاغ را ندريده بود. 29 و آن نبي جسد مرد خدا را برداشت و بر الاغ گذارده ، آن را باز آورد و آن نبي پير به شهر آمد تا ماتم گيرد و او را دفن نمايد. 30 و جسد او در را در قبر خويش گذارد و براي او ماتم گرفته ، گفتند: واي اي برادر من!
31 و بعد از آنكه او را دفن كرد به پسران خود خطاب كرده ، گفت: چون من بميرم مرا در قبري كه مرد خدا در آن مدفون است ، دفن كنيد ، و استخوانهايم را به پهلوي استخوانهاي وي بگذاريد.
32 زيرا كلامي را كه دربارة مذبحي كه در بيت ئيل است و دربارة همة خانه هاي مكانهاي بلند كه در شهرهاي سامره مي باشد ، به فرمان خداوند گفته بود ، البته واقع خواهد شد.
14
33 و بعد از اين امر ، ي�ر�ب�عام از طريق ردي خود بازگشت نمود ، بلكه كاهنان براي مكانهاي بلند از جميع قوم تعيين نمود ، و هركه مي خواست ، او را تخصيص مي كرد تا از كاهنان مكانهاي بلند بشود.
34 و اين كار باعث گناه خاندان ي�ر�ب�عام گرديد تا آن را از روي زمين منقطع و هلاك ساخت.
1 در آن زمان ابيا پسر ي�ر�ب�عام بيمار شد.
2 و ي�ر�ب�عام به زن خود گفت كه الآن برخيز و صورت خود را تبديل نما تا نشناسند كه تو زن ي�ر�ب�عام هستي ، و به شيلوه برو. اينك َاخ�ي�اي نبي كه دربارة من گفت كه بر اين قوم پادشاه خواهم شد در آنجاست.
3 و در دست خود ده قرص نان و كليچه ها و كوزة عسل گرفته ، نزد وي برو و او تو را از آنچه بر طفل واقع مي شود ، خبر خواهد داد. 4 پس زن ي�ر�ب�عام چنين كرده ، برخاست و به شيلوه رفته ، به خانة َاخ�ي�ا رسيد و َاخ�ي�ا نمي توانست ببيند زيرا كه چشمانش از پيري تار شده بود. 5 و خداوند به َاخ�ي�ا گفت: اينك زن ي�ر�ب�عام مي آيد تا دربارة پسرش كه بيمار است ، چيزي از تو بپرسد. پس به او چنين و چنان بگو و چون داخل مي شود به هيأت ، متن ّكره خواهد بود.
6 و هنگامي كه َاخ�ي�ا صداي پايهاي او را كه به درداخل مي شد شنيد ، گفت: » اي زن ي�ر�ب�عام داخل شو. چرا هيأت خود را متن ّكر ساخته اي ؟ زيرا كه من با خبر سخت نزد تو فرستاده شده ام.
7 برو و به ي�ر�ب�عام بگو: ي�ه�و�ه ، خداي اسرائيل چنين مي گويد: چونكه تو را از ميان قوم ممتاز نمودم ، و تو را بر قوم خود ، اسرائيل رئيس ساختم ،
282