جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 27

‎30‎
‎26‎ و اينانند پسران ديشان : حمدان و اشبان و يتران و كران .
‎27‎ و اينانند پسران ايصر : بلهان و زعوان و عقان .
‎28‎ اينانند پسران ديشان : عوص و اران .
‎29‎ اينها امراي حوريانند : امير لوطان و امير شوبال و امير صبعون و امير ديشان . اينها امراي حوريانند به حسب امراي ايشان در زمين سعير .
‎31‎ و اينانند پادشاهاني كه در زمين ادوم سلطنت كردند ، قبل از آنكه پادشاهي بر بني اسرائيل سلطنت كن :
‎32‎ و بالع بن بعور در ادوم پادشاهي كرد ، و نام شهر او دينهابه بود .
‎33‎ و بالع مرد ، و در جايش يوباب بن زارح از بصره سلطنت كرد . ‎34‎ و يوباب مرد ، و در جايش حوشام از زمين تيماني پادشاهي كرد .
‎35‎ و حوشام مرد و در جايش هداد بن بداد كه در صحراي موآب ، مديان را شكست داد ، پادشاهي كرد ، و نام شهر او عويت بود .
‎36‎ و هداد مرد و در جايش س�م�ل َه از مسريقه پادشاهي نمود . ‎37‎ و س�م� َله مرد ، و شاؤل از رحوبوت نهر در جايش پادشاهي كرد .
‎38‎ و شاؤل مرد و در جايش بعل حانان بن عكبور سلطنت كرد .
‎39‎ و بعل حانان بن عكبور مرد ، و در جايش ، هدار پادشاهي كرد و نام شهرش فاعو بود ، و زنش مسم�ي به مهيطبئيل دختر مطرد ، دختر مي ذاهب بود . ‎40‎ و اينست نامهاي امراي عيسو ، حسب قبائل ايشان و اماكن و نامهاي ايشان : امير تمناع و امير علوه و امير يتيت ،
‎41‎ و امير اهوليبامه و امير ايله و امير فينون ،
‎42‎ و امير قناز و امير تيمان و امير مبصار ،
‎43‎ و امير مجديئيل و امير عيرام . اينان امراي ادومند ، حسب مساكن ايشان در زمين ملك ايشان . همان عيسو پدر ادوم است .
‎37‎ 1 و يعقوب در زمين غربت پدر خود ، يعني زمين كنعان ساكن شد .
2 اين است پيدايش يعقوب . چون يوسف هفده ساله بود ، گله را با برادران خود چوپاني مي كرد . و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه ، زنان پدرش ، مي بود . و يوسف بعد از بد سلوكي ايشان پدر را خبر مي داد .
3 و اسرائيل ، يوسف را از ساير پسران خود بيشتر دوست داشتي ، زيراكه او پسر پيري او بود ، و برايش ردايي بلند ساخت . 4 و چون برادرانش ديدند كه پدر ايشان ، او را بيشتر از همة برادرانش دوست مي دارد ، از او كينه داشتند و نمي توانستند با وي به سلامتي سخن گويند .
5 و يوسف خوابي ديده ، آن را به برادران خود باز گفت . پس بر كينة او افزودند . 6 و بديشان گفت : اين خوابي را كه ديده ام ، بشنويد :
7 اينك ما در مزرعه بافه ها مي بستيم ، كه ناگاه بافة من بر پا شده ، به ايستاد ، و بافه هاي شما گرد آمده به بافة من سجده كردند . 8 برادرانش به وي گفتند : آيا في الحقيقه بر ما سلطنت خواهي كرد ؟ و بر ما مسلط خواهي شد ؟ و بسبب خوابها و سخنانش بر كينة او افزودند .
9 از آن پس خوابي ديگر ديد ، و برادران خود را از آن خبرداده ، گفت : » اينك باز خوابي ديده ام ، كه ناگاه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده كردند .
‎10‎ و پدر و برادران خود را خبر داد ، و پدرش او را توبيخ كرده ، به وي گفت : اين چه خوابي است كه ديده اي ؟ آيا من و مادرت و برادرانت حقيقت ًا خواهيم آمد و تو را بر زمين سجده خواهيم نمود ؟
‎11‎ و برادرانش بر او حسد بردند ، و اما پدرش ، آن امر را در خاطر نگاه داشت .
‎12‎ و برادرانش براي چوپاني گلة پدر خود ، به شكيم رفتند .
‎13‎ و اسرائيل به يوسف گفت : آيا برادرانت در شكيم چوپاني نمي كنند ؟ بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم . وي را گفت : لبيك ‎14‎ او را گفت : آلان برو و سلامتي برادران و سلامتي گله را ببين و نزد من خبر بياور . و او را از وادي حبرون فرستاد ، و به شكيم آمد .
‎15‎ و شخصي به او برخورد ، و اينك او در صحرا آواره مي بود . پس آن شخص از او پرسيده ، گفت : چه مي طلبي ؟ ‎16‎ گفت : من برادران خود را مي جويم مرا خبر ده كه كجا چوپاني مي كنند .
‎17‎ آن مرد گفت : از اينجا روانه شدند ، زيرا شنيدند كه مي گفتند : به دوتان مي رويم . پس يوسف از عقب برادران خود رفته ، ايشان را در دوتان يافت . ‎18‎ و او را از دور ديدند ، و قبل از آنكه نزديك ايشان بيايد ، باهم توطئه ديدند كه او را بكشند .
‎19‎ و به يكديگر گفتند : اينك اين صاحب خوابها مي آيد . ‎20‎ اكنون بياييد او را بكشيم ، و به يكي از اين چاهها بياندازيم ، و گوييم جانوري درنده او را خورد . و ببينيم خوابهايش چه مي شود .
‎21‎ ليكن رؤبين چون اين را شنيد ، او را از دست ايشان رهانيده ، گفت : » او را نكشيم .
‎22‎ پس رؤبين بديشان گفت : خون مريزيد ، او را در اين چاه كه در صحراست ، بياندازيد و دست خود را بر او دراز مكنيد ‏.»‏ تا او را از دست ايشان رهانيده ، به پدر خود رد نماييد .
‎23‎ و به مجرد رسيدن يوسف نزد برادران خود ، رختش را يعني آن رداي بلند را كه دربر داشت ، از او كندند . ‎24‎ و او را گرفته ، در چاه انداختند ، اما چاه ، خالي و بي آب بود . ‎25‎ پس براي غذا خوردن نشستند ، و چشمان خود را باز كرده ، ديدند كه ناگاه قافلة اسماعيليان از جلعاد مي رسد ، و شتران ايشان كتيرا و بلسان و لادن بار دارند ، و مي روند تا آنها را به مصر ببرند .
‎27‎