جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 28

‎26‎ آنگاه يهودا به برادران خود گفت: برادر خود را كشتند و خون او را مخفي داشتن چه سود دارد ؟
بردند.
‎27‎ بياييد او را به اين اسماعيليان بفروشيم ، و دست ما بر وي نباشد ، زيرا كه او برادر و گوشت ماست. پس برادرانش بدين رضا دادند.
‎28‎ و چون تجار مدياني درگذر بودند ، يوسف را از چاه كشيده ، برآوردند ؛ و يوسف را به اسماعيليان به بيست پارة نقره فروختند. پس يوسف را به مصر
‎29‎ و رؤبين چون به سر چاه برگشت ، و ديد كه يوسف در چاه نيست ، جامة خود را چاك زد ، ‎30‎ و نزد برادران خود باز آمد و گفت: طفل نيست و من كجا بروم ؟
‎31‎ پس رداي يوسف را گرفتند ، و بز نري را كشته ، ردا را در خونش فرو بردند.
‎32‎ و آن رداي بلند را فرستادند و به پدر خود رسانيده ، گفتند: » اين را يافته ايم ، تشخيص كن كه رداي پسرت است يا نه.
‎33‎ پس آن را شناخته ، گفت: » رداي پسر من است! جانوري درنده او را خورده است ، و يقين ًا يوسف دريده شده است. ‎34‎ و يعقوب رخت خود را پاره كرده ، پلاس دربر كرد ، و روزهاي بسيار براي پسر خود ماتم گرفت.
‎35‎ و همة پسران و همة دخترانش به تسلي او برخاستند. همي گريست.
‎38‎
‎36‎ اما مديانيان يوسف را در مصر به فوطيفار كه خواجة فزعون و سردار افواج خاصه بود ، فروختند.
اما تسلي نپذيرفت ، و گفت: سوگوار نزد پسر خود به گور فرود مي روم. پس پدرش براي وي
1 و واقع شد در آن زمان كه يهودا از نزد برادران خود رفته ، نزد شخصي ع�د�لا ّمي ، كه حيره نام داشت ، مهمان شد.
2 و در آنجا يهودا ، دختر مرد كنعاني را كه مسم�ي به شوعه بود ، ديد و او را گرفته ، بدو درآمد.
3 پس آبستن شده ، پسري زاييد و او را عير نام نهاد. 4 و بار ديگر آبستن شده ، پسر زاييده و او را اونان ناميد.
5 و باز هم پسري زاييده ، او را شيله نام گذارد. و چون او را زاييد ، يهودا در كزيب بود.
6 و يهودا ، زني مسم�ي به تامار ، براي نخست زادة خود عيرگرفت. 7 و نخست زادة يهودا ، عير ، درنظر خداوند شرير بود ، و خداوند او را بميراند.
8 پس يهودا به اونان گفت: » به زن برادرت درآي ، و حق برادر شوهري را بجا آورده ، نسلي براي برادر خود پيدا كن.
9 لكن چونكه اونان دانست كه آن نسل از آن او نخواهد بود ، هنگامي كه به زن برادر خود در آمد ، بر زمين انزال كرد ، تا نسلي براي برادر خود ندهد.
‎10‎ و اين كار او درنظر خداوند ناپسند آمد ، پس او راني بميراند.
‎11‎ و يهودا به عروس خود ، تامار گفت: در خانة پدرت بيوه بنشين تا پسرم شيله بزرگ شود. زيرا گفت: مبادا او نيز مثل برادرانش بميرد ‏.»‏ پس تامار رفته ، در خانة پدر خود ماند.
‎12‎ و چون روزها سپري شد ، دختر شوعه زن يهودا مرد. و يهودا بعد از تعزيت او با دوست خود حيرة عد ّلامي ، نزد پشم چينان گلة خود ، به تمنه آمد.
‎13‎ و به تامار خبرداده ، گفتند: » اينك پدر شوهرت براي چيدن پشم گلة خويش ، به تمنه مي آيد. ‎14‎ پس رخت بيوگي را از خويشتن بيرون كرده ، ب�رق�عي به رو كشيده ، خود را در چادري پوشيده ، و به دروازة عينايم كه در راه تمنه است ، بنشست. زيراكه ديد شيله بزرگ شده است ، و او را به وي به زني ندادند.
‎15‎ چون يهودا او را بديد ، وي را فاحشه پنداشت ، زيراكه روي خود را پوشيده بود.
‎16‎ پس از راه به سوي او ميل كرده ، گفت: بيا تا به تو درآيم. زيرا ندانست كه عروس اوست. گفت: مرا چه مي دهي تا به من درآيي. ‎17‎ گفت: بزغاله اي از گله مي فرستم. گفت: آيا گرو مي دهي تا بفرستي ؟
‎18‎ گفت:
مهر و ُز ّنار خود را و عصايي كه در دست داري. پس به وي داد ، و بدو درآمد ، و او از وي آبستن شد. ‎19‎ و برخاسته ، برفت. و ب�رق�ع را از خود برداشته ، رخت بيوگي پوشيد. ‎20‎ و يهودا بزغاله را به دست دوست عدلامي خود فرستاد ، تا گرو را از دست آن زن بگيرد ، اما او را نيافت.
‎21‎ و از مردمان آن مكان پرسيده ، گفت: آن فاحشه اي كه سر راه عينايم نشسته بود ، كجاست ؟ گفتند: فاحشه اي در اينجا نبود.
‎22‎ پس نزد يهودا برگشته ، گفت: او را نيافتم ، و مردمان آن مكان نيز مي گويند كه فاحشه اي در اينجا نبود.
‎23‎ يهودا گفت: » بگذار براي خود نگاه دارد ، مبادا رسوا شويم. اينك بزغاله را فرستادم و تو او را نيافتي.
شود!
‎24‎ و بعد از سه ماه يهودا را خبر داده ، گفتند: عروس تو تامار زنا كرده است و اينك از زنا نيز آبستن شده. پس يهودا گفت: وي را بيرون آريد تا سوخته
‎25‎ چون او را بيرون مي آوردند نزد پدرشوهر خود فرستاده ، گفت: از مالك اين چيزها آبستن شده ام ، و گفت: تشخيص كن كه اين مهر و ُز ّنار و عصا از آن كيست.
‎26‎ و يهودا آنها را شناخت ، و گفت: او از من بي گناه تر است ، زيراكه او را به پسر خود شيله ندادم. و بعد او را ديگر نشناخت. ‎27‎ و چون وقت وضع حملش رسيد ، اينك توأمان در رحمش بودند.
‎28‎ و چون مي زاييد ، يكي دست خود را بيرون آورد كه در حال قابله ريسماني قرمز گرفته ، بر دستش بست و گفت: اين اول بيرون آمد.
‎29‎ و دست خود را باز كشيد. و اينك برادرش بيرون آمد و قابله گفت: چگونه شكافتي ؟ اين شكاف بر تو باد. پس او را فارص نام نهاد. ‎30‎ بعد از آن برادرش كه ريسمان قرمز را بر دست داشت بيرون آمد ، و او را زارح ناميد.
‎28‎