جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 267

‎31‎ و ب� ْت َشبع روبه زمين خم شده ، پادشاه را تعظيم نمود و گفت: آقايم داود پادشاه تابه ابد زنده بماند!
‎32‎ و داود پادشاه گفت: صادوق كاهن و ناتان نبي و ب�ناياه�و بن ي�ه�و ياداع را نزد من بخوانيد ‏.»‏ پس ايشان به حضور پادشاه داخل شدند.
‎33‎ و پادشاه به ايشان گفت: بندگان آقاي خويش را همراه خود برداريد و پسرم سليمان را بر قاطر من سوار نموده ، او را به ِجي�حون ببريد. ‎34‎ و صادوق كاهن و ناتان نبي او را در آنجا به پادشاهي اسرائيل مسح نمايند و ك َرن َّا را نواخته ، بگويند: سليمان پادشاه زنده بماند! ‎35‎ و شما در عقب وي برآييد تا او داخل شده ، بر كرسي من بنشيند و او به جاي من پادشاه خواهد شد ، و او را مأمور فرمودم كه بر اسرائيل و بر يهودا پيشوا باشد.
‎36‎ و ب�ناياه�و ابن ي�ه�وياداع در جواب پادشاه گفت: آمين! ي�ه�وه ، خداي آقايم ، پادشاه نيز چنين بگويد. ‎37‎ چنانكه خداوند با آقايم ، پادشاه بوده است ، همچنين با سليمان نيز باشد ، و كرسي وي را از كرسي آقايم داود پادشاه عظيم تر گرداند.
‎38‎ و صادوق كاهن و ناتان نبي و ب�ناياه�و اين ي�ه�وياداع و كريتيان و فلينيان رفته ، سليمان را بر قاطر داود� پادشاه سوار كردند و او را به جي�ح�ون آوردند. ‎39‎ و صادوق كاهن ، ح�ق ّة روغن را از خيمه گرفته ، سليمان را مسح كرد و چون َك ِر َّنا را نواختند تمامي قوم گفتند: » سليمان پادشاه زنده بماند. ‎40‎ و تمامي قوم در عقب وي برآمدند و قوم ناي نواختند و به فرح عظيم شادي نمودند ، به حدي كه زمين از آواز ايشان منشق مي شد.
‎41‎ و َاد�ني�ا و تمامي دعوت شدگاني كه با او بودند ، چون از خوردن فراغت يافتند ، اين را شنيدند و چون يوآب آواز َك ِر َّنا را شنيد ، گفت: » چيست اين صداي اضطراب در شهر ؟
‎42‎ و چون او هنوز سخن مي گفت ، اينك يوناتان بن ابياتار كاهن رسيد و َاد�ني�ا گفت: بيا زيراكه تو مرد شجاع هستي و خبر نيكو مي آوري.
‎43‎ يوناتان در جواب َاد�ني�ا گفت: به درستي كه آقاي ما ، داود� پادشاه ، سليمان را پادشاه ساخته است. ‎44‎ و پادشاه ، صادوق كاهن و ناتان نبي و ب�ناياه�و ابن ي�ه�وياداع و َك ِريتيان و فل�ينيان را با او فرستاده ، او را بر قاطر پادشاه سوار كرده اند. ‎45‎ و صادوق كاهن ناتان نبي ، او را در جي� ح�ون به پادشاهي مسح كرده اند و از آنجا شاري كنان برآمدند ، چنانكه شهر به آشوب درآمد. و اين است صدايي كه شنيديد.
‎46‎ و سليمان نيز بر كرسي سلطنت جلوس نموده است.
‎47‎ و ايض ًا بندگان پادشاه به جهت تهيت آقاي ما ، داود� پادشاه آمده ، گفتند: خداي تو اسم سليمان را از اسم تو افضل و كرسي او را از كرسي تو اعظم گرداند. و پادشاه بر بستر خود سجده نمود.
‎48‎ و پادشاه نيز چنين گفت: متبارك باد ي�ه�و�ه ، خداي اسرائيل ، كه امروز كسي را كه بر كرسي من بنشيند ، به من داده است و چشمان من ، اين را مي بيند.
‎49‎ آنگاه تمامي مهمانان َا د�ني�ا ترسان شده برخاستند و هر كس به راه خود مي رفت. ‎50‎ و َا د�ني�ا از سليمان ترسان شده ، برخاست و روانه شده ، شاخهاي مذبح راگرفت.
‎51‎ و سليمان را خبر داده ، گفتند كه » اينك َاد�ني�ا از سليمان پادشاه مي ترسد و شاخهاي مذبح را گرفته ، مي گويد كه سليمان پادشاه امروز براي من قسم بخورد كه بندة خود را به شمشير نخواهد ُكشت.
‎52‎ و سليمان گفت: اگر مرد صالح باشد ، يكي از مويهايش بر زمين نخواهد افتاد ، اما اگر بدي در او يافت شود ، خواهد م�رد.
‎53‎ و سليمان پادشاه فرستاد تا او را از نزد مذبح آوردند و او آمده ، سليمان پادشاه را تعظيم نمود و سليمان گفت: به خانة خود برو.
2 1 و چون اي�ام وفات داود نزديك شد ، پسر خود سليمان را وصيت فرموده ، گفت:
2 من به راه تمامي اهل زمين مي روم. پس تو قوي و دلير باش.
3 و صاياي ي�ه�و�ه ، خداي خود را نگاه داشته ، به طريق هاي وي سلوك نما ، و فرايض و اوامر و احكام و شهادات وي را به نوعي كه در تورات مكتوب است ، محافظت نما تا در هر كاري كه كني و به هر جايي كه توجه نمايي ، برخوردار باشي.
4 و تا آنكه خداوند ، كلامي را كه دربارة من فرموده و گفته است ، برقرار دارد كه اگر پسران تو راه خويش را حفظ نموده ، به تمامي دل و به تمامي جان خود در حضور من به راستي سلوك نمايند ، يقين نمايند ، يقين كه از تو كسي كه بر كرسي اسرائيل بنشيند ، مفقود نخواهد شد.
5 و ديگر تو آنچه را كه يوآب بن َصر�وي� ه به من كرد مي داني ، يعني آنچه را با دو سردار لشكر اسرائيل َاب�نير بن نير و عماسا ابن ي� َنر كرد و ايشان را كشت و خون جنگ را در حين صلح ريخته ، خون جنگ را بر كمربندي كه به كمر خود داشت و بر يعليني كه به پايهايش بود ، پاشيد. 6 پس موافق حكمت خود عمل نما و مباد كه موي سفيد او به سلامتي به قبر فرو رود.
7 و اما با پسران ب�ر� ِز ّلاي ِج ْلعادي احسان نما و ايشان از جملة خورندگان بر سفرة تو باشند ، زيرا كه ايشان هنگامي كه از برادر تو ا َب�شالوم فرار مي كردم ، نزد من چنين آمدند.
‎267‎