جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 265

‎37‎ و صا َل ِق ع�م�روني و ن َح�راي ب�ئير�وني كه سلاحداران يوآب بن َصر�وي�ه بودند ،
‎38‎ و عيراي ي ْتراي و جار� ِب ي ْتري ،
‎24‎
‎39‎ و اوري�اي ح� ّتي ، كه جميع اينها سي و هفت نفر بودند.
بدانمِ‏.
1 و خشم خداوند بار ديگر بر اسرائيل افروخته شد. پس داود را برايشان برانگيزانيده ، گفت: برو واسرائيل و يهودا را بشمار.
2 و پادشاه به سردار لشكر خود يوآب كه همراهش بود ، گفت: الآن در تمامي اسباط اسرائيل از دان تا بئرشبع گردش كرده ، قوم را بشمار با عدد قوم را
3 و يوآب به پادشاه گفت: حال يهوه ، خداي تو ، عدد قوم را هر چه باشد ، صد چندان زياده ، كند ، و چشمان آقايم ، پادشاه ، خواهش اين عمل دارد ؟ 4 اما كلام پادشاه بر يوآب و سرداران لشكر از حضور پادشاه براي شمردن قوم اسرائيل بيرون رفتند.
5 و از ا ُر�د�ن عبور كرده ، در ع�ر�وعير به طرف راست شهري كه در وسط وادي جاد در مقابل يعزير است ، اردو زدند. 6 وبه ج ِل ْعاد و زمين َتح�تيم ح�د�شي آمدن دو به دان ي�ع�ن� رسيده ، به سوي صيدون دور زدند.
7 و به قلعة صور و تمامي شهرهاي ح�وي�ان و كنعانيان آمدند و به جنوب يهودا تا بئر شبع گذشتند.
8 و چون در تمامي زمين گشته بودند ، بعد از انقضاي نه ماه و بيست روز به اورشليم مراجعت كردند. 9 و يوآب عدد شمرده گان قوم را به پادشاه داد: از اسرائيل هشتصد هزار مرد جنگي شمشير زن و از يهودا پانصد هزار مرد بودند.
‎10‎ و داود بعد از آنكه قوم را شمرده بود ، در دل خود پشيمان گشت. پس داود به خداوند گفت: » در اين كاري كه كردم ، گناه عظيمي ورزيدم و حال اي خداوند گناه بندة خود را عفو فرما زيرا كه بسيار احمقانه رفتار نمودم.
‎11‎ و بامدادان چون داود برخاست ، كلام خداوند به جاد نبي كه دايي داود بود ، نازل شده ، گفت:
‎12‎ برو داود را بگو خداوند چنين مي گويد: سه چيز پيش تو مي گذارم پس يكي از آنها را براي خود اختيار كن تا برايت به عمل آورم.
‎13‎ پس جاد نزد داود آمده ، او را مخبر ساخت ، و گفت: » آيا هفت سال قحط در زمينت بر تو عارض شود ، يا سه ماه از حضور دشمنان خود فرار نمايي و ايشان تو را تعاقب كنند ، يا وبا سه روز در زمين تو واقع شود. پس الآن تشخيص نموده ، ببين كه نزد فرستندة خود چه جواب ببرم. ‎14‎ داود به جاد گفت: در شد�ت تنگي هستم. تم ّنا اينكه به دست خداوند بيفتم زيرا كه رحمتهاي او عظيم است و به دست انسان نيفتم. ‎15‎ پس خداوند وبا اسرائيل از آن صبح تا وقت معين فرستاد و هفتاد هزار نفر از قوم ، از دان تا بئر َشب�ع م�ردند.
‎16‎ و چون فرشته ، دست خود را بر اورشليم دراز كرد تا آن را هلاك سازد ، خداوند از آن بلا پشيمان شد و به فرشته اي كه قوم را خود را باز دار. و فرشتة خداوند نزد خرمنگاه َار�ونه ي�ب�وسي بود.
‎17‎ و چون داود ، فرشته اي را كه قوم را هلاك مي ساخت ديد ، به خداوند عرض كرده ، گفت: اينك من گناه كرده ام و من عصيان ورزيده ام. ام�ا اين گوسفندان چه كرده اند ؟ تم ّنا اينكه دست تو بر من و بر خاندان پدرم باشد.
‎18‎ و در آن جاد نزد داود آمده ، گفت: » برو و مذبحي در خرمنگاه َار�ونة ي�بوسي براي خداوند برپا كن. ‎19‎ پس داود موافق كلام جاد چنانكه خداوند امر فرموده بود ، رفت.
شود.
‎20‎ و چون َار�ونه نظر انداخته ، پادشاه و بندگانش را ديد كه نزد وي مي آيند ، َار�ونه بيرون آمده ، به حضور پادشاه به روي خود به زمين افتاده ، تعظيم نمود.
‎21‎ و َار�ونه گفت: » آقايم ، پادشاه ، چرا نزد بندة خود آمده است ؟»‏ داود گفت: تا خرمنگاه را از تو بخرم و مذبحي براي خداوند بنا نمايم و تا وبا از قوم رفع
‎22‎ و َار�ونه به داود عرض كرد: » آقايم پادشاه آنچه را كه درنظرش پسند آيد گرفته ، قرباني كند و اينك گاوان به جهت قرباني سوختني و چومها و اسباب گاوان به جهت هيزم. اين همه را اي پادشاه گفت: » يهوه ، خدايت ، تو را قبول فرمايد.
‎23‎ اما پادشاه به َار�ونه گفت: » ني ، بلكه البته به قيمت از تو خواهم گرفت ، و براي ي�ه�و�ه ، خداي تو ، قرباني هاي سوختني بي قيمت نخواهم گذرانيد ‏.»‏ پس داود خرمنگاه و گاوان رابه پنجاه مثقال نقره خريد.
‎24‎ و داود در آنجا مذبحي براي خداوند بنا نموده ، قرباني هاي سوختني و ذبايح سلامتي گذرانيد. پس خداوند به جهت زمين اجابت فرمود و وبا از اسرائيل رفع شد.
‎265‎