جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 254

2 پس يوآب به تق ُوع فرستاده ، زني دانشمند از آنجا آورد و به وي گفت: تمن ّا اينكه خويشتن را مثل ماتم كننده ظاهر سازي ، و لباس تعزيت پوشي و خود را به روغن تدهين نكني و مثل زني كه روزهاي بسيار به جهت مرده ماتم گرفته باشد ، بشوي.
3 و نزد پادشاه داخل شده ، او را بدين مضمون بگويي. پس يوآب سخنان را به دهانش گذاشت. 4 و چون زن َت ُقوعيه با پادشاه سخن گفت ، به روي خود به زمين افتاده ، تعظيم نمود و گفت: اي پادشاه اعانت فرما.
5 و پادشاه به او گفت: تو را چه شده است ؟ عرض كرد: اينك من زن بيوه هستم و شوهرم مرده است.
كشت.
6 و كنيز تو را دو پسر بود و ايشان با يكديگر در صحرا مخاصمه نمودند و كسي نبود كه ايشان را از يكديگر جدا كند. پس يكي از ايشان ديگري را زد و
7 و اينك تمامي قبيله بر كنيز تو برخاسته ، و مي گويند قاتل برادر خود را بسپار تا او را به عوض جان برادرش كه كشته است ، به قتل برسانيم ، و وارث را نيز هلاك كنيم. و به اينطور اخگر مرا كه باقي مانده است ، خاموش خواهند كرد ، و براي شوهرم نه اسم و نه اعقاب بر روي زمين وا خواهند گذاشت. 8 پادشاه به زن فرمود: به خانه ات برو و من درباره ات حكم خواهم نمود.
9 و زن َت ُقوعيه به پادشاه عرض كرد: اي آقايم پادشاه ، تقصير بر من و بر خاندان من باشد و پادشاه و كرسي او بي تقصير باشند.
‎10‎ و پادشاه گفت: هر كه با تو سخن گويد ، او را نزد من بياور ، و ديگر به تو ضرر نخواهد رسانيد.
‎11‎ پس زن گفت: اي پادشاه ، ي�ه� �وه ، خداي خود را به ياد آور تا ولي مقتول ، ديگر هلاك نكند ، مبادا پسر مرا تلف سازند. پادشاه گفت: » به حيات خداوند قسم كه مويي از سر پسرت به زمين نخواهد افتاد.
‎12‎ پس زن گفت: مستدعي آنكه كنيزت با آقاي خود پادشاه سخني گويد. گفت: بگو.
‎13‎ زن گفت: پس چرا دربارة قوم خدا مثل اين تدبير كرده اي و پادشاه در گفتن اين سخن مثل تقصير كار است ، چونكه پادشاه آواره شدة خود را باز نياورده است.
‎14‎ زيرا ما بايد البته بميريم و مثل آب هستيم كه به زمين ريخته شود ، و آن را نتوان جمع كرد ؛ و خدا جان را نمي گيرد بلكه تدبيرها مي كند تنها آواره شده اي از او آواره نشود.
‎15‎ و حال كه به قصد عرض كردن اين سخن ، نزد آقاي خود پادشاه آمدم ، سبب اين بود كه خلق� مرا ترسانيدند ، كنيزت فكر كرد كه چون به پادشاه عرض كنم ، احتمال دارد كه پادشاه عرض كنيز خود را به انجام خواهد رسانيد.
‎16‎ زيرا پادشاه اجابت خواهد نمود كه كنيز خود را از دست كسي كه مي خواهد ، برهاند. ‎17‎ و كنيز تو فكر كرد كه كلام آقايم ، پادشاه ، باعث تسلي خواهد بود ، زيرا كه آقايم ، پادشاه ، مثل فرشتة خداست تا نيك و بد را تشخيص كند ، و ي�ه�و�ه ، خداي تو همراه تو باشد.
‎18‎ پس پادشاه در جواب زن فرمود: چيزي را كه از تو سؤال مي كنم ، از من مخفي مدار. زن عرض كرد » آقايم پادشاه بفرمايد.
‎19‎ پادشاه گفت: آيا دست يوآب در همة كار با تو نيست ؟»‏ زن در جواب عرض كرد: » به حيات جان تو ، اي آقايم پادشاه كه هيچ كس يا چپ نمي تواند انحراف ورزد ، زيراكه بندة تو يوآب ، اوست كه مرا امر فرموده است ، و اوست كه تمامي اين سخنان را به دهان كنيزت گذاشته است.
‎20‎ براي تبديل صورت اين امر ، بندة تو ، يوآب ، اين كار را كرده است. اما حكمت آقايم ، مثل حكمت فرشتة خدا مي باشد تا هر چه بر روي زمين است ، بداند.
‎21‎ پس پادشاه به يوآب گفت: » اينك اين كار را كرده ام ، حال برو و َابشالوم جوان را باز آور.
‎22‎ آنگاه يوآب به روي خود به زمين افتاده ، تعظيم نمود ، و پادشاه را تحسين كرد و يوآب گفت: اي آقايم پادشاه امروز بنده ات مي داند كه در نظر تو التفات يافته ام چونكه پادشاه كار بندة خود را به انجام رسانيده است.
‎23‎ پس يوآب برخاسته ، به جشور رفت و َاب�شالوم را به اورشليم باز آورد. ‎24‎ و پادشاه فرمود كه به خانة خود برگردد و روي مرا نبيند. پس ا َب�شالوم به خانة خود رفت و روي پادشاه را نديد. ‎25‎ و در تمامي اسرائيل كسي نيكو منظر و بسيار ممدوح مثل َاب�شالوم نبود كه از كف پا تا َفر� ِق سرش در او عيبي نبود.
‎26‎ و هنگامي كه موي سر خود را مي چيد) زيرا آن را در آخر هر سال مي چيد ، چونكه بر او سنگين مي شد و از آن سبب آن را مي چيد ‏)،‏ موي سر خود را وزن نموده ، دويست مثقال به وزن شاه مي يافت.
‎27‎ و براي َاب�شالوم سه پسر و يك دختر مسم�ي به تامار زاييده شدند. و او دختري بسيار نيكو صورت بود. ‎28‎ و َابشالوم دو سال تمام در اورشليم مانده ، روي پادشاه را نديد.
‎29‎ پس َاب�شالوم ، يوآب را طلبيد تا او را نزد پادشاه بفرستد اما نخواست كه نزد وي بيايد و باز بار ديگر فرستاد و نخواست كه بيايد. ‎30‎ پس به خادمان خود گفت: » ببينيد ، مزرعة يوآب نزد مزرعه من است و در آنجا جو دارد. برويد و آن را به آتش بسوزانيد.
‎31‎ آنگاه يوآب برخاسته ، نزد َابشالوم به خانه اش رفته ، وي را گفت كه » چرا خادمان تو مزرعة مرا آتش زدند ؟
‎254‎