32 ا َب�شالوم به يوآب گفت: » اينك نزد تو فرستاده ، گفتم: اينجا بيا تا تو را نزد پادشاه بفرستم تا بگويي براي چه از جشور آمده ام ؟ مرا بهتر مي بود كه تا بحال در آنجا مانده باشم ، پس حال روي پادشاه را ببينم و اگر گناهي در من باشد ، مرا بكشند.
33 پس يوآب نزد پادشاه رفته ، او را مخبر ساخت. و او ا َب�شالوم را طلبيد كه پيش پادشاه آمد و به حضور پادشاه رو به زمين افتاده ، تعظيم كرده ، و
پادشاه َاب�شالوم را بوسيد. 15
9
1 و بعد از آن ، واقع شد كه َاب�شالوم ارابه هاي و اسبان و پنجاه مرد كه پيش او بدوند ، مهي�ا نمود.
2 و ابشالوم صبح زود برخاسته ، به كنارة راه دروازه مي ايستاد ، و هر كسي كه دعوايي مي داشت و نزد پادشاه به محاكمه مي آمد ، آب�شالوم او را خوانده ، مي گفت: تو از كدام شهر هستي ؟ و او مي گفت: بنده ات از فلان سبط از اسباط اسرائيل هستم.
3 و ا َب�شالوم او را مي گفت: ببين ، كارهاي تو نيكو و راست است ليكن از جانب پادشاه كسي نيست كه تو را بشنود. 4 و ا َب�شالوم مي گفت: كاش كه در زمين داور مي شدم و هر كس دعوايي يا مرافعه اي مي داشت ، نزد من مي آمد و براي او انصاف مي نمودم. 5 و هنگامي كه كسي نزديك آمده ، او را تعظيم مي نمود ، دست خود را دراز كرده ، او را مي گرفت و مي بوسيد.
6 و ا َب�شالوم با همة اسرائيل كه نزد پادشاه براي داوري مي آمدند ، بدين منوال عمل مي نمود. پس ا َب�شالوم دل مردان اسرائيل را فريفت. 7 و بعد او انقضاي چهار سال ، َاب�شالوم به پادشاه گفت: مستدعي اينكه بروم تا نذري را كه براي خداوند در ج�ب�ر�ون كرده ام ، وفا نمايم ،
8 زيرا كه بنده ات وقتي كه در جشور ا َرام ساكن بودم ، نذر كرده ، گفتم كه اگر خداوند مرا در اورشليم باز آورد ، خداوند را عبادت خواهم نمود. پادشاه وي را گفت: به سلامتي برو .» پس او برخاسته ، به ح�ب�ر�ون رفت.
10 و َاب�شالوم ، جاسوسان به تمامي اسباط اسرائيل فرستاده ، گفت: به مجرد شنيدن آواز َك ِر ّنا بگوييد كه َاب�شالوم در ح�ب�ر�و ن پادشاه شده است.
11 و دويست نفر كه دعوت شده بودند ، همراه َاب�شالوم رفتند ، و اينان به صافدلي رفته ، چيزي ندانستند.
12 و ا َب�شالوم ا َخيت ُوف َل جيلوني را كه م�شير داود بود ، از شهرش ، جيلوه ، وقتي كه قرباني ها مي گذرايند ، طلبيد و فتنه سخت شد. و قوم با ا َب�شالوم روز به روز زياده مي شدند.
13 و كسي نزد داود آمده ، خبر داده ، گفت كه دلهاي مردان اسرائيل در عقب َاب�شالوم گرويده است. 14 و داود به تمامي خادماني كه با او در اورشليم بودند ، گفت: برخاسته ، فرار كنيم و ا ّلا ما را از َاب�شالوم نجات نخواهد بود. پس به تعجيل روانه شديم مبادا او ناگهان به ما برسد و بدي بر ما عارض شود و شهر را به دم شمشير بزند.
15 و خادمان پادشاه ، به پادشاه عرض كردند: اينك بندگانت حاضرند براي هر چه آقاي ما پادشاه اختيار كند.
16 پس پادشاه و تمامي اهل خانه اش با وي بيرون رفتند ، و پادشاه ده زن را كه م�تعة او بودند ، براي نگاه داشتن خانه وا گذاشت. 17 و پادشاه و تمامي قوم با وي بيرون رفته ، در بيت م�ر�ح�ق توقف نمودند.
18 و تمامي خادمانش پيش او گذاشتند و جميع كريتيان و جميع فليتيان و جميع ج� ّتيا ن ، يعني ششصد نفر كه از ج� ّت در عقب او آمده بودند ، پيش روي پادشاه گذشتند.
19 و پادشاه به ا� ّتاي ج� ّتي گفت: » تو نيز همراه ما چرا مي آيي ؟ برگرد و همراه پادشاه بمان زيراكه تو غريب هستي و از مكان خود نيز جلاي وطن كرده اي. 20 ديروز آمدي. پس آيا امروز تو را همراه ما آواره گردانم و حال آنكه من مي روم به جايي كه مي روم. پس برگرد و برادران خود را برگردان و رحمت و راستي همراه تو باد.
21 و ا� ّتاي در جواب پادشاه عرض كرد: » به حيات خداوند و به حيات آقايم پادشاه ، قسم كه هر جايي كه آقايم پادشاه خواه در موت و خواه در زندگي ، باشد ، بنده تو در آنجا خواهد بود.
22 و داود به ا� ّتاي گفت: » بيا و پيش برو .» پس ا� ّتاي ج�ت ّي با همة مردمانش و جميع اطفالي كه با او بودند ، پيش رفتند.
23 و تمامي اهل زمين به آواز بلند گريه كردند ، و جميع قوم عبور كردند. و پادشاه از نهر ق�د�ر�ون عبور كرد و تمامي قوم به راه بيابان گذشتند. 24 و اينك صادوق نيز و جميع لاويان با وي تابوت عهد خدا را برداشتند ، و تابوت خدا را نهادند و تا تمامي قوم از شهر بيرون آمدند ، ابياتار قرباني مي گذرانيدند.
25 و پادشاه به صادوق گفت: تابوت خدا را به شهر برگردان. پس اگر در نظر خداوند التفات يابم مرا باز خواهد آورد ، و آن را و مسكن خود را به من نشان خواهد داد.
26 و اگر چنين گويد كه از تو راضي نيستم ، اينك حاضرم هرچه درنظرش پسند آيد ، به من عمل نمايد.
27 و پادشاه به صادوق كاهن گفت: آيا تو رايي نيستي ؟ پس به شهر به سلامتي برگرد و هر دو پسر شما ، يعني َا خي�م�ع�ص ، پسر تو ، و يوناتان ، پسر ابياتار ، همراه شما باشند.
255