جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 253

‎11‎ و چون پيش او گذاشت تا بخورد ، او وي را گرفته ، با او گفت: » اي خواهرم بيا با من بخواب.
نمود.
‎12‎ او وي را گفت: » ني اي برادرم ، مرا ذليل نساز زيرا كه چنين كار در اسرائيل كرده نشود ؛ اين قباحت را به عمل مياور.
‎13‎ اما من كجا ننگ خود را ببرم ؟ و اما تو مثل يكي از سفها در اسرائيل خواهي شد. پس حال تم ّنا اينكه به پادشاه بگويي ، زيرا كه مرا از تو دريغ نخواهد
‎14‎ ليكن او نخواست سخن وي را بشنود ، و بر او زورآور شده ، او را مجبور ساخت و با او خوابيد. ‎15‎ آنگاه َام� ُنون با شدت بر وي بغض نمود ، و بغضي كه با او ورزيد از محبتي كه با وي مي داشت ، زياده بود ؛ پس َام� ُنو ن وي را گفت: برخيز و برو.
‎16‎ او وي را گفت: چنين مكن زيرا اين ظلم عظيم كه در بيرون كردن من مي كني ، بدتر است از است از آن ديگري كه با من كردي ‏.»‏ ليكن او نخواست كه وي را بشنود.
نمود.
‎17‎ پس خادمي را كه او را خدمت مي كرد خوانده ، گفت: » اين دختر را از نزد من بيرون كن و در را از عقبش ببند. ‎18‎ و او جامة رنگارنگ در برداشت زيراكه دختران باكرة پادشاه به اين گونه لباس ، ملبس مي شدند. و خادمش او را بيرون كرده ، در را از عقبش بست.
‎19‎ و تامار خاكستر بر سر خود ريخته ، و جامة رنگارنگ كه در ب�ر�ش بود ، دريده ، و دست خود را بر سر گذارده ، روانه شد. و چون مي رفت ، فرياد مي
‎20‎ و برادرش ، َاب�شالوم ، وي را گفت: » كه آيا برادرت ، َام� ُنون با تو بوده است ؟ پس اي خواهرم اكنون خاموش باش. او برادر توست و از اين كار متفكر مباش. پس تامار در خانة برادر خود ، َاب�شالوم ، در پريشان حالي ماند.
‎21‎ و چون داود پادشاه تمامي اين وقايع را شنيد ، بسيار غضبناك شد.
‎22‎ و َاب�شالوم به َام� ُنو ن سخني نيك يا بد نگفت ، زيرا كه َاب�شالوم َام� ُنون را بغض مي داشت ، به علت اينكه خواهرش تامار را ذليل ساخته بود.
‎23‎ و بعد از دو سال تمام ، واقع شد كه ا َب�شالوم در ب�ع�ل حاصور كه نزد افرايم است ، پشم برندگان داشت. و ا َب�شالوم تمامي پسران پادشاه را دعوت نمود. ‎24‎ و َاب�شالوم نزد پادشاه آمده ، گفت: اينك حال ، بندة تو ، پشم برندگان دارد. تم ّنا اينكه پادشاه با خادمان خود همراه بنده ات بيايند.
‎25‎ پادشاه به ابشالوم گفت: ني اي پسرم ، همة ما نخواهيم آمد مبادا براي تو بار سنگين باشيم. و هرچند او را الحاح نمود ليكن نخواست كه بيايد و او را بركت داد.
‎26‎ و َاب�شالوم گفت: » پس تم ّنا اينكه برادرم ، َام�ن ُون ، با ما بيايد ‏.»‏ پادشاه او را گفت: چرا با تو بيايد ؟ ‎27‎ اما چون َاب�شالوم او را الحاح نمود ، َام� ُنون و تمامي پسران پادشاه را با او روانه كرد.
‎28‎ و َاب�شالوم خادمان خود را امر فرموده ، گفت: ملاحظه كنيد كه چون دل َام� ُنون از شراب خوش شود ، و به شما بگويم كه َام� ُنون را بزنيد ، آنگاه او را بكشيد ، و مترسيد. آيا من شما را امر نفرمودم ؟ پس دلير و شجاع باشيد.
‎29‎ و خادمان ا َب�شالوم با َام� ُنو ن به طوري كه َاب�شالوم امر فرموده بود ، به عمل آوردند ، و جميع پسران پادشاه برخاسته ، هركس به قاطر خود سوار شده ، گريختند.
‎30‎ و چون ايشان در راه مي بودند ، خبر به داود رسانيده ، گفتند كه » َاب�شالوم همة پسران پادشاه را كشته و يكي از ايشان باقي نمانده است.
‎31‎ پس پادشاه برخاسته ، جامة خود را دريد و به روي زمين دراز شد و جميع بندگانش با جامة دريده در اطرافش ايستاده بودند.
‎32‎ اما يوناداب بن َشم�عي برادر داود متوجه شده ، گفت: » آقايم گمان نبرد كه جميع جوانان ، يعني پسران پادشاه كشته شده اند ، زيرا كه َام� ُنو ن تنها مرده است چونكه اين ، نزد ا َب�شالوم مقرر شده بود از روزي كه خواهرش تامار را ذليل ساخته بود.
‎33‎ و الآن آقايم ، پادشاه از اين امر متفكر نشود ، و خيال نكند كه تمامي پسران پادشاه مرده اند زيرا كه َام� ُنون تنها مرده است ‏.»‏ ‎34‎ و َاب�شالوم گريخت ، و جواني كه ديده باني مي كرد ، چشمان خود را بلند كرده ، نگاه كرد و اينك خلق بسياري از پهلوي كوه كه در عقبش بود ، مي آمدند. ‎35‎ و يوناداب به پادشاه گفت: » اينك پسران پادشاه مي آيند. پس به طوري كه بنده ات گفت ، چنان شد.
‎36‎ و چون از سخن گفتن فارغ شد ، اينك پسران پادشاه رسيدند و آواز خود را بلند كرده ، گريستند ، و پادشاه نيز و جميع خادمانش به آواز بسيار بلند گريه كردند.
‎37‎ و َاب�شالوم فرار كرده ، نزد ت َل ْماي ابن ع�ميهود ، پادشاه جشور رفت ، و داود براي پسر خود هر روز نوحه گري مي نمود.
‎38‎ و َاب�شالوم فرار كرده ، به ج� ُشور رفت و سه سال در آنجا ماند.
‎39‎ و داود آرزو مي داشت كه نزد َاب�شالوم بيرون رود ، زيرا دربارة َام� ُنو ن تسلي يافته بود ، چونكه مرده بود.
‎14‎ 1 و يوآب بن َصر�وي�ه فهميد كه دل پادشاه به َاب�شالوم مايل است.
‎253‎