جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 241

‎30‎
9 اخيش در جواب داود گفت: مي دانم كه تو در نظر من مثل فرشتة خدا نيكو هستي. ليكن سرداران فلسطينيان گفتند كه با ما به جنگ نيايد.
‎10‎ پس الحال بامدادان با بندگان آقايت كه همراه تو آمدند ، برخيز و چون بامدادان برخاسته باشيد و روشنايي براي شما بشود ، روانه شويد.
‎11‎ پس داود با كسان خود صبح زود بر خاستند تا روانه شده ، به زمين فلسطينيان برگردند. و فلسطينيان به ي� ْزر�عيل برآمدند.
1 و واقع شد چون داود و كسانش در روز سوم به ص� ْق َلغ رسيدند كه ع�مال َق َه بر جنوب و بر ص� ْق َلغ هجوم آورده بودند ، و ص� ْق َلع را زده آن را به آتش سوزانيده بودند.
2 و زنان و همة كساني را كه در آن بودند ، از خرد و بزرگ اسير كرده ، هيچ كس را نكشده ، بلكه همه را به اسيري برده ، به راه خود رفته بودند.
3 و چون داود و كسانش به شهر رسيدند ، اينك به آتش سوخته ، و زنان و پسران و دختران ايشان اسير شده بودند. 4 پس داود و قومي كه همراهش بودند ، آواز خود را بلند كرده ، گريستند تا طاقت گريه كردن ديگر نداشتند.
5 و دو زن داود ا َخينوع�م ي� ْزر�ع�يلي�ه و َابيجاي�ل ، زن نابال ك َر�م�لي ، اسير شده بودند. 6 و داود بسيار مضطرب شد زيرا كه قوم مي گفتند كه او را سنگسار كنند ، چون جان تمامي قوم هر يك براي پسران و دختران خويش بسيار تلخ شده بود. اما داود خويشتن را از ي�ه�و� ه ، خداي خود ، تقويت نمود.
7 و داود به ا َب�ياتار ِكاهن ، پسر َاخيم� َلك گفت: ايفود را نزد من بياور ‏.»‏ و ابياتار ايفود را نزد داود آورد. 8 و داود از خداوند سؤال نموده ، گفت: اگر اين فوج را تعاقب نمايم ، آيا به آنها خواهم رسيد ؟ او وي را گفت: تعاقب نما زيراكه به تحقيق خواهي رسيد و رها خواهي كرد.
9 پس داود و ششصد نفركه همراهش بودند روانه شده ، به وادي ب�سور آمدند و واماندگان در آنجا توقف نمودند.
‎10‎ و داود با چهار صد نفر تعاقب نمود و دويست نفر توقف نمودند زيرا به حدي خسته شده بودند كه از وادي ب�سور نتوانستند گذشت.
‎11‎ پس شخصي مصري در صحرا يافته ، او را نزد داود آوردند و به او نان دادند كه خورد و او را آب نوشانيدند.
‎12‎ و پاره اي از قرص انجير و در قرص كشمش به او دادند ؛ و چون خورد روحش به وي بازگشت ، زيرا كه سه روز و سه شب نه نان خورده ، و نه آب نوشيده بود ؛
‎13‎ و داود او را گفت: از آن� كه هستي و از كجا مي باشي ؟ او گفت: من جوان مصري و بندة شخص عماليقي هستم ، و آقايم مرا ترك كرده است زيرا سه روز است كه بيمار شده ام.
‎14‎ ما به جنوب َكريتيان و بر ملك يهودا و بر جنوب كاليب تاخت آورديم. ص� ْق َلع را به آتش سوزانيدنم. ‎15‎ داود وي را گفت: آيا مرا به آن گرون خواهي رسيد ؟ او گفت: براي من به خداي قسم بخور كه نه مرا بكشي و نه مرا به دست آقايم تسليم كني ؛ پس تو را نزد آن گروه خواهم رسانيد.
‎16‎ و چون او را به آنجا رسايند بر روي تمامي زمين منتشر شده ، مي خوردند و مي نوشيدند و بزم مي كردند ، به سبب تمامي غنيمت عظيمي كه از زمين فلسطينيان و از زمين يهودا آورده بودند.
‎17‎ و داود ايشان را از وقت شام تا عصر روز ديگر مي زد كه از ايشان احدي رهايي نيافت جز چهار صد مرد كه بر شتران سوار شده ، گريخنتد. ‎18‎ و داود هر چه ع�ما َل َقه گرفته بودند ، باز گرفت و داود دو زن خود را باز گرفت.
‎19‎ و چيزي از ايشان مفقود نشد از خرد و بزرگ و از پسران و دختران و غنيمت و از همة چيزهاي كه براي خود گرفته بودند ، بلكه داود همه را باز آورد. ‎20‎ و داود همة گوسفندان و گاوان خود را گرفت و آنها را پيش مواشي ديگر راندند و گفتند اين است غنيمت داود.
‎21‎ و داود نزد آن دويست نفر كه از شدت خستگي نتوانسته بودند در عقب داود بروند و ايشان را نزد وادي ب�سور واگذاشته بودندآمد ، و ايشان به استقبال قومي كه همراهش بودند بيرون آمدند. و چون داود نزد قوم رسيد از سلامتي ايشان پرسيد.
‎22‎ اما جميع كسان شرير و مردان ي�لي�عال از اشخاصي كه با داود رفته بودند متكلم شده ، گفتند: چونكه همراه ما نيامدند ، از غنيمتي كه باز آورده ايم چيزي به ايشان نخواهيم داد مگر به هر كس زن و فرزندان او را. پس آنها را برداشته ، بروند.
‎23‎ ليكن داودگفت: اي برادرانم چنين مكنيد ، چونكه خداوند اينها را به ما داده است و ما را حفظ نموده ، آن فوج را كه بر تاخت آورده بودند به دست ما تسليم نموده است.
‎24‎ و كيست كه در اين امر به شما گوش دهد ؟ زيرا قسمت آناني كه نزد اسباب مي مانند ، مثل قسمت آناني كه به جنگ مي روند ، خواهد بود و هر دو قسمت مساوي خواهند برد.
‎25‎ و از آن روز به بعد چنين شد كه اين را قاعده و قانون در اسرائيل تا امروز قرار داد.
‎241‎