30
9 اخيش در جواب داود گفت: مي دانم كه تو در نظر من مثل فرشتة خدا نيكو هستي. ليكن سرداران فلسطينيان گفتند كه با ما به جنگ نيايد.
10 پس الحال بامدادان با بندگان آقايت كه همراه تو آمدند ، برخيز و چون بامدادان برخاسته باشيد و روشنايي براي شما بشود ، روانه شويد.
11 پس داود با كسان خود صبح زود بر خاستند تا روانه شده ، به زمين فلسطينيان برگردند. و فلسطينيان به ي� ْزر�عيل برآمدند.
1 و واقع شد چون داود و كسانش در روز سوم به ص� ْق َلغ رسيدند كه ع�مال َق َه بر جنوب و بر ص� ْق َلغ هجوم آورده بودند ، و ص� ْق َلع را زده آن را به آتش سوزانيده بودند.
2 و زنان و همة كساني را كه در آن بودند ، از خرد و بزرگ اسير كرده ، هيچ كس را نكشده ، بلكه همه را به اسيري برده ، به راه خود رفته بودند.
3 و چون داود و كسانش به شهر رسيدند ، اينك به آتش سوخته ، و زنان و پسران و دختران ايشان اسير شده بودند. 4 پس داود و قومي كه همراهش بودند ، آواز خود را بلند كرده ، گريستند تا طاقت گريه كردن ديگر نداشتند.
5 و دو زن داود ا َخينوع�م ي� ْزر�ع�يلي�ه و َابيجاي�ل ، زن نابال ك َر�م�لي ، اسير شده بودند. 6 و داود بسيار مضطرب شد زيرا كه قوم مي گفتند كه او را سنگسار كنند ، چون جان تمامي قوم هر يك براي پسران و دختران خويش بسيار تلخ شده بود. اما داود خويشتن را از ي�ه�و� ه ، خداي خود ، تقويت نمود.
7 و داود به ا َب�ياتار ِكاهن ، پسر َاخيم� َلك گفت: ايفود را نزد من بياور .» و ابياتار ايفود را نزد داود آورد. 8 و داود از خداوند سؤال نموده ، گفت: اگر اين فوج را تعاقب نمايم ، آيا به آنها خواهم رسيد ؟ او وي را گفت: تعاقب نما زيراكه به تحقيق خواهي رسيد و رها خواهي كرد.
9 پس داود و ششصد نفركه همراهش بودند روانه شده ، به وادي ب�سور آمدند و واماندگان در آنجا توقف نمودند.
10 و داود با چهار صد نفر تعاقب نمود و دويست نفر توقف نمودند زيرا به حدي خسته شده بودند كه از وادي ب�سور نتوانستند گذشت.
11 پس شخصي مصري در صحرا يافته ، او را نزد داود آوردند و به او نان دادند كه خورد و او را آب نوشانيدند.
12 و پاره اي از قرص انجير و در قرص كشمش به او دادند ؛ و چون خورد روحش به وي بازگشت ، زيرا كه سه روز و سه شب نه نان خورده ، و نه آب نوشيده بود ؛
13 و داود او را گفت: از آن� كه هستي و از كجا مي باشي ؟ او گفت: من جوان مصري و بندة شخص عماليقي هستم ، و آقايم مرا ترك كرده است زيرا سه روز است كه بيمار شده ام.
14 ما به جنوب َكريتيان و بر ملك يهودا و بر جنوب كاليب تاخت آورديم. ص� ْق َلع را به آتش سوزانيدنم. 15 داود وي را گفت: آيا مرا به آن گرون خواهي رسيد ؟ او گفت: براي من به خداي قسم بخور كه نه مرا بكشي و نه مرا به دست آقايم تسليم كني ؛ پس تو را نزد آن گروه خواهم رسانيد.
16 و چون او را به آنجا رسايند بر روي تمامي زمين منتشر شده ، مي خوردند و مي نوشيدند و بزم مي كردند ، به سبب تمامي غنيمت عظيمي كه از زمين فلسطينيان و از زمين يهودا آورده بودند.
17 و داود ايشان را از وقت شام تا عصر روز ديگر مي زد كه از ايشان احدي رهايي نيافت جز چهار صد مرد كه بر شتران سوار شده ، گريخنتد. 18 و داود هر چه ع�ما َل َقه گرفته بودند ، باز گرفت و داود دو زن خود را باز گرفت.
19 و چيزي از ايشان مفقود نشد از خرد و بزرگ و از پسران و دختران و غنيمت و از همة چيزهاي كه براي خود گرفته بودند ، بلكه داود همه را باز آورد. 20 و داود همة گوسفندان و گاوان خود را گرفت و آنها را پيش مواشي ديگر راندند و گفتند اين است غنيمت داود.
21 و داود نزد آن دويست نفر كه از شدت خستگي نتوانسته بودند در عقب داود بروند و ايشان را نزد وادي ب�سور واگذاشته بودندآمد ، و ايشان به استقبال قومي كه همراهش بودند بيرون آمدند. و چون داود نزد قوم رسيد از سلامتي ايشان پرسيد.
22 اما جميع كسان شرير و مردان ي�لي�عال از اشخاصي كه با داود رفته بودند متكلم شده ، گفتند: چونكه همراه ما نيامدند ، از غنيمتي كه باز آورده ايم چيزي به ايشان نخواهيم داد مگر به هر كس زن و فرزندان او را. پس آنها را برداشته ، بروند.
23 ليكن داودگفت: اي برادرانم چنين مكنيد ، چونكه خداوند اينها را به ما داده است و ما را حفظ نموده ، آن فوج را كه بر تاخت آورده بودند به دست ما تسليم نموده است.
24 و كيست كه در اين امر به شما گوش دهد ؟ زيرا قسمت آناني كه نزد اسباب مي مانند ، مثل قسمت آناني كه به جنگ مي روند ، خواهد بود و هر دو قسمت مساوي خواهند برد.
25 و از آن روز به بعد چنين شد كه اين را قاعده و قانون در اسرائيل تا امروز قرار داد.
241