جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 240

5 و چون شاؤل لشكر فلسطينيان را ديد ، بترسيد و دلش بسيار مضطرب شد.
6 و شاؤل از خداوند سؤال نمود و خداوند او را جواب نداد ، نه به خوابها و نه به اوريم و نه به انبيا.
7 و شاؤل به خادمان خود گفت: زني را كه صاحب اجنه باشد ، براي من بطلبيد تا نزد او رفته ، از او مسألت نمايم. خادمانش وي را گفتند: اينك زني صاحب اجن ّه در ع�ين دور مي باشد.
8 و شاؤل صورت خويش را تبديل نموده ، لباس ديگر پوشيد و دو نفر همراه خود برداشته ، رفت و شبانگاه نزد آن زن آمده ، گفت: » تمن ّا اينكه به واسطة جن� براي من فالگيري نمايي و كسي را كه به تو بگويم از برايم برآوري. 9 آن زن وي را گفت: مي گذاري تا مرا به قتل رساني ؟
اينك آنچه شاؤل كرده است مي داني كه چگونه اصحاب اجن ّه و فالگيران را از زمين منقطع نموده است. پس تو چرا براي جانم دام
‎10‎ و شاؤل براي وي به ي�ه�و�ه قسم خورده ، گفت: به حيات ي�ه�و�ه قسم كه از اين امر به تو هيچ بدي نخواهد رسيد.
‎11‎ آن زن گفت: از برايت كه را برآورم ؟ او گفت: سموئيل را براي من برآور.
‎12‎ و چون آن زن سموئيل را ديد به آواز بلند صدا زد و زن ، شاؤل را خطاب كرده ، گفت: براي چه مرا فريب دادي ، زيرا تو شاؤل هستي ؟
‎13‎ پادشاه وي را گفت: مترس! چه ديدي ؟ آن زن درجواب شاؤل گفت: خدايي را مي بينم كه از زمين برمي آيد. ‎14‎ او وي را گفت: صورت او چگونه است ؟ زن گفت: مردي پير برمي آيد و به ردايي ملب�س است ‏.»‏ پس شاؤل دانست كه سموئيل است و رو به زمين خم شده ، تعظيم كرد.
‎15‎ و سموئيل به شاؤل گفت: چرا مرا برآورده ، مضطرب ساختي ؟ شاؤل گفت: در شدت تنگي هستم چونكه فلسطينيان با من جنگ مي نمايند و خدا از من دور شده ، مرا نه به واسطة انبيا و نه به خوابها ديگرجواب مي دهد. لهذا تو را خواندم تا مرا اعلام نمايي كه چه بايد بكنم.
‎16‎ سموئيل گفت: پس چرا از من سؤال مي نمايي ؟ و حال آنكه خداوند از تو دور شده ، دشمنت گرديده است. ‎17‎ و خداوند به نحوي كه به زبان من گفته بود ، براي خود عمل نموده است ، زيرا خداوند سلطنت را از دست تو دريده ، آن را به همسايه ات داود داده است.
‎18‎ چونكه آواز خداوند را نشنيدي و شدت غضب او را بر ع�ماليق به عمل نياوردي ، بنابراين خداوند امروز اين عمل را به تو نموده است. ‎19‎ و خداوند اسرائيل را نيز با تو به دست فلسطينيان خواهد داد ، و تو و پسرانت فردا نزد من خواهيد بود ، و خداوند اردوي اسرائيل را نيز به دست فلسطينيان خواهد داد.
‎20‎ و شاؤل فور ًا به تمامي قامتش بر زمين افتاد و از سخنان سموئيل بسيار بترسيد. و چونكه تمامي روز و تمامي شب نان نخورده بود ، هيچ قوت نداشت.
‎21‎ و چون آن زن نزد شاؤل آمده ، ديد كه بسيار پريشان حال است ، وي را گفت: اينك كنيزت آواز تو را شنيدم و جانم رابه دست خود گذاشتم و سخناني را كه به من گفتي اطاعت نمودم.
‎29‎
‎22‎ پس حال تمنا اينكه تو نيز آواز كنيز خود بشنوي تا لقمه اي به حضورت بگذارم و بخوري و تا قوت يافته ، به راه خود بروي.
‎23‎ اما او انكار نموده ، گفت: نمي خورم. ليكن چون خادمانش و آن زن نيز اصرار نمودند ، آواز ايشان را بشنيد و از زمين برخاسته ، بر بستر نشست. ‎24‎ و آن زن گوساله اي پرواري در خانه داشت. پس تعجيل نموده ، آن را ذبح كرد و آرد گرفته ، خمير ساخت و قرصهاي نان فطير پخت. ‎25‎ و آنها را نزد شاؤل و خادمانش گذاشت كه خوردند. پس برخاسته ، در آن شب روانه شدند.
1 و فلسطينيان همة لشكرهاي خود را در َافيق جمع كردند ، و اسرائيليان نزد چشمه اي كه در ي� ْزر�عيل است ، فرود آمدند.
2 و سرداران فلسطينيان صدها و هزارها مي گذاشتند ، و داود و مردانش با اخيش در دنبالة ايشان مي گذشتند.
3 و سرداران فلسطينيان گفتند كه اين عبرانيان كيستند ؟ و اخيش به جواب سرداران فلسطينيان گفت: مگر اين داود ، بندة شاؤل ، پادشاه اسرائيل نيست كه نزد من اين روزها يا سالها بوده است ؟ و از روزي كه نزد من آمد تا امروز در او عيبي نيافتم.
4 اما سرداران فلسطينيان بر وي غضبناك شدند ، و سرداران فلسطينيان او را گفتند: اين مرد را باز گردان تا به جايي كه برايش تعيين كرده اي برگردد ، و با ما به جنگ نيايد ، مبادا در جنگ دشمن ما بشود ؛ زيرا اين كس با چه چيز با آقاي خود صلح كند ؟ آيا نه با سرهاي اين مردمان ؟
5 آيا اين داود نيست كه دربارة او با يكديگر رقص كرده ، مي سراييدند و مي گفتند شاؤل هزارهاي خود و داود ده هزارهاي خويش را كشته است ‏.»‏
6 آنگاه اخيش داود را خوانده ، او را گفت: به حيات ي�ه�و�ه قسم كه تو مرد راست هستي و خروج و دخول تو با من در اردو به نظر من پسند آمد ؛ زيرا از روز آمدنت نزد من تا امروز از تو بدي نديده ام. ليكن در نظر سرداران پسند نيستي.
7 پس الآن برگشته ، به سلامتي برو مبادا مرتكب عملي شوي كه در نظر سرداران فلسطينيان ناپسند آيد.
8 و داود به اخيش گفت: چه كرده ام و از روزي كه به حضور تو بوده ام تا امروز در بنده ات چه يافته اي تا آنكه به جنگ نيايم و تا دشمنان آقايم پادشاه جنگ ننمايم ؟
‎240‎