جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 238

‎30‎ و هنگامي كه خداوند بر حسب همة احساني كه براي آقايم وعده داده است ، عمل آورد ، و تو را پيشوا براسرائيل نصب نمايد ،
‎31‎ آنگاه اين براي تو سنگ مصادم و به جهت آقايم لغزش دل نخواهد بودكه خون بي جهت ريختة اي و آقايم انتقام خود را كشيده باشد ؛ و چون خداوند به آقايم احسان نمايد ، آنگاه كنيز خود را بياد آور ‏.»‏
‎32‎ داود به ا َبيجاي�ل گفت: �ي ه�و�ه ، خداي اسرائيل ، متبارك باد كه تو امروز به استقبال من فرستاد.
‎33‎ و حكمت تو مبارك و تو نيز مبارك باشي كه امروز مرا از ريختن خون و از كشيدن انتقام خويش به دست خود منع نمودي. ‎34‎ وليكن به حيات ي�ه�و�ه ، خداي اسرائيل ، كه مرا از رسانيدن اذي�ت به تو منع نمود ، اگر تعجيل ننموده ، به استقبال من نمي آمدي ، البته تا طلوع صبح براي نابال ذكوري باقي نمي ماند
‎26‎
‎35‎ پس داود آنچه را كه به جهت او آورده بود ، از دستش پذيرفته ، به او گفت: به سلامتي به خانه ات برو و ببين كه سخنت را شنيده ، تو را مقبول داشتم. ‎36‎ پس ابيجايل نزد نابال برگشت. و اينك او ضيافتي مثل ضيافت ملوكانه در خانة خود مي داشت. و دل نابال در اندرونش شادمان بود چونكه بسيار مست بود و تا طلوع صبح چيزي كم يا زياد به او خبر نداد.
‎37‎ و بامدادان چون شراب از نابال بيرون رفت ، زنش اين چيزها را به او بيان كرد و دلش در اندرونش مرده گرديد و خود مثل سنگ شد.
‎38‎ و واقع شد كه بعد از ده روز خداوند نابال را مبتلا ساخت كه بمرد. ‎39‎ و چون داود شنيد كه نابال مرده است ، گفت: مبارك باد خداوند كه انتقام عار مرا از دست نابال كشيده ، و بندة خود را از بدي نگاه داشته است ، زيرا خداوند شرارت نابال را به سرش رد نموده است. و داود فرستاده ، با ابيحال سخن گفت تا او را به زني خود بگيرد.
‎40‎ و خادمان داود نزد َا ِبيجاي�ل به ك َر�م�ل آمده ، با وي مكالمه كرده ، گفتند: داود ما را نزد تو فرستاده است تا تو را براي خويش به زني بگيرد.
‎41‎ و او برخاسته ، رو به زمين خم شد و گفت: اينك كنيزت بنده است تا پايهاي خادمان آقاي خود را بشويد.
‎42‎ و َا ِبي جاي�ل تعجيل نموده ، برخاست و بر الاغ خود سوار شد و پنج كنيزش همراهش روانه شدند و از عقب قاصدان داود رفته ، زن او شد.
‎43‎ و داود َاخي ُنوع� ِم ي� ْزر�عيلي�ه را نيز گرفت و هر دو ايشان زن او شدند. ‎44‎ و شاؤل دختر خود ، ميكال ، زن داود را به َف ْلطي ابن لاي�ش كه از ج� ِّليم بود ، داد.
1 پس زفيان نزد شاؤل به ِجب�عه آمده ، گفتند: آيا داود خويشتن را در ت ّل ح�خ�يله كه در مقابل بيابان است ، پنهان نكرده است ؟
2 آنگاه شاؤل برخاسته ، به بيابان زيف فرود شد و سه هزار مرد از برگزيدگان اسرائيل همراهش رفتند تا داود را در بيابان زيف جستجو نمايد.
3 و شاؤل در تل ح�خيله كه در مقابل بيابان به سر راه است اردو زد ، و داود در بيابان ساكن بود. و چون ديد كه شاؤل در عقبش در بيابان آمده است ، 4 داود جاسوسان فرستاده ، دريافت كرد كه شاؤل به تحقيق آمده است.
5 و داود برخاسته ، به جايي كه شاؤل در آن اردو زده بود ، آمد. و داود مكاني را كه شاؤل و َاب�نير ، پسر نير ، سردار لشكرش خوابيده بودند ، ملاحظه كرد. و شاؤل در اندرون سنگر مي خوابيد و قوم در اطراف او فرود آمده بودند.
مي آيم.
6 و داود به َا خ�يم� َلك ح� ّتي و َا ِبيشاي ابن َصر�وي�ه برادر يوآب خطاب كرده ، گفت: كيست كه همراه من نزد شاؤل به اردو بيايد ؟»‏ ابيشاي گفت: من همراه تو
7 پس داود و ابيشاي در شب به ميان قوم آمدند و اينك شاؤل در اندرون سنگر دراز شده ، خوابيده بود ، و نيزه اش نزد سرش در زمين كوبيده ، و ا َبنير و قوم در اطرافش خوابيده بودند.
8 و ابيشاي به داود گفت: » امروز خدا ، دشمن تو را به دستت تسليم نموده. پس الآن اذن بده تا او را با نيزه يك دفعه به زمين بدوزم و او را دوباره نخواهم زد.
9 و داود به ابيشاي گفت: » او را هلاك مكن ، زيرا كيست كه به مسيح خداوند دست خود را دراز كرده ، بي گناه باشد ؟
‎10‎ و داود گفت: » به حيات ي�ه�و�ه قسم كه خداوند او را خواهد زد يا اجلش رسيده ، خواهد مرد يا به جنگ فرود شده ، هلاك خواهد گرديد.
‎11‎ حاشا بر من از خداوند كه دست خود را بر مسيح خداوند دراز كنم. اما الآن نيزه اي را كه نزد سرش است و سبوي آب را بگير و برويم.
‎12‎ پس داود نيزه و سبوي آب را از نزد سر شاؤل گرفت و روانه شدند ، و كسي نبود كه ببيند و بداند يا بيدار شود زيرا جميع ايشان در خواب بودند ، چونكه خواب سنگين از خداوند بر ايشان مستولي شده بود.
‎13‎ و داود به طرف ديگر گذشته ، از دور به سر كوه بايستاد و مسافت عظيمي در ميان ايشان بود. ‎14‎ و داود قوم و ابنير پسر نير را صدا زده ، گفت: اي ابنيرجواب نمي دهي ؟ و ابنير جواب داده ، گفت: تو كيستي كه پادشاه را مي خواني ؟ ‎15‎ داود به ابنيرگفت: آيا تو مرد نيستي و در اسرائيل مثل تو كيست ؟ پس چرا آقاي خود پادشاه را نگاهباني نمي كني ؟ زيرا يكي از قوم آمد تا آقايت پادشاه را هلاك كند.
‎238‎