جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 229

4 و از ُاروي فلسطينيان مرد مبارزي مسم�ي به ج�ل ْيات كه از شهر ج� ّت بود بيرون آمد ، و قدش شش ذارع و يك وجب بود.
5 و بر سر خود ، خود برنجيني داشت و به زرة فلسي ملبس بود ، و وزن زره اش پنج هزار مثقال برنج بود.
6 و بر ساقهايش ساق بندهاي بنجين و در ميان كتفهايش مزراق برنجين بود. 7 و چوب نيزه اش مثل نورد جولاهگان و سر نيزه اش ششصد مثقال آهن بود ، و سپردارش پيش او مي رفت.
8 و او ايستاده ، افواج اسرائيل را صدا زد و به ايشان گفت: » چرا بيرون آمده ، صف آرايي نمودند ؟ آيا من فلسطيني نيستم و شما بندگان شاؤل ؟ براي خود شخصي برگزينيد تا نزد من در آيد.
نمود.
بود.
9 اگر او بتواند با من جنگ كرده ، مرا بكشد ، ما بندگان شما خواهيم شد ، و اگر من بر او غلب آمده ، او را بكشم شما بندگان ما شده ، ما را بندگي خواهيد
‎10‎ و فلسطيني گفت: من امروز فوجهاي اسرائيل را به ننگ مي آورم. شخصي به من بدهيد تا با هم جنگ نماييم.
‎11‎ و چون شاؤل و جميع اسرائيليان اين سخنان فلسطيني را شنيدند ، هراسان شده ، بسيار بترسيدند.
‎12‎ و داود پسر آن مرد افرات ِي بيت لحم يهودا بود كه ي�س�ا نام داشت ، و او را هشت پسر بود ، و آن مرد در اي�ام شاؤل در ميان مردمان پير و سالخورده
‎13‎ و سه پسر بزرگ ي�س�ا روانه شده ، در عقب شاؤل به جنگ رفتند. اسم سه پسرش كه به جنگ رفته بودند: نخست زاده اش َال�يآب و دومش َابيناداب و سوم َشم�ا ه بود.
‎14‎ و داود كوچكتر بود و آن سه بزرگ در عقب شاؤل رفته بودند.
‎15‎ و داود از نزد شاؤل آمد و رفت مي كرد تا گوسفندان پدر خود را در بيت لحم بچراند.
‎16‎ و آن فلسطيني صبح و شام مي آمد و چهل روز خود را ظاهر مي ساخت. ‎17‎ و ي�س�ا به پسر خود داود گفت: الآن به جهت برادرانت يك ا�ي َفه از اين غلة برشته و اين ده قرص نان را بگير و به اردو نزد برادرانت بشتاب.
‎18‎ و اين ده قطعة پنير را براي سردار هزارة ايشان ببر و از سلامتي برادرانت بپرس و از ايشان نشاني بگير. ‎19‎ و شاؤل و آنها و جميع مردان اسرائيل در درة ايلاه بودند و با فلسطينيان جنگ مي كردند. ‎20‎ پس داود بامدادان برخاسته ، گله را به دست چوپان واگذاشت و برداشته ، چنانكه ي�س�ا او را امر فرموده بود برفت ، و به سنگر اردو رسيد وقتي كه لشكر به ميدان بيرون رفته ، براي جنگ نعره مي زدند.
‎21‎ و اسرائيليان و فلسطينيان لشكر به مقابل لشكر صف آرايي كردند.
‎22‎ و داود اسبابي را كه داشت به دست نگاهبان اسباب سپرد و به سوي لشكر دويده ، آمد و سلامتي برادران خود را بپرسيد.
‎23‎ و چون با ايشان گفتگو مي كرد ، اينك آن مرد مبارز فلسطيني ج�ت ّي كه اسمش ج�ل ْيات بود ، از لشكر فلسطينيان برآمده ، مثل پيش سخن گفت و داود شنيد. ‎24‎ و جميع مردان اسرائيل چون آن مرد را ديدند ، از حضورش فراركرده ، بسيار ترسيدند. ‎25‎ و مردان اسرائيل گفتند: آيا اين مرد را كه برمي آيد ، ديديد ؟ يقين ًا براي به ننگ آوردن اسرائيل برمي آيد و هر كه او را بكشد ، پادشاه او را از مال فراوان دولتمند سازد ، و دختر خود را به او دهد ، و خانة پدرش را در اسرائيل آزاد خواهد ساخت.
‎26‎ و داود كساني را كه نزد او ايستاده بودند خطاب كرده ، گفت: » به شخصي كه اين فلسطيني را بك ُشد و اين ننگ را از اسرائيل بردارد چه خواهد شد ؟ زيرا كه اين فلسطيني نامختون كيست كه لشكرهاي خداي حي را به ننگ آورد ؟
‎27‎ و قوم او را به همين سخنان خطاب كرده ، گفتند: به شخصي كه او را بكشد ، چنين خواهد شد ‏.»‏
‎28‎ و چون با مردمان سخن مي گفتند ، برادر بزرگش َال�ي َاب شنيد و خشم َال�ي َاب بر داود افروخته شده ، گفت: براي چه اينجا آمدي و آن گلة قليل را در بيابان نزد كه گذاشتي ؟ من تكبر و شرارت دل تو را مي دانم زيرا براي ديدن جنگ آمده اي.
‎29‎ داود گفت: الآن چه كردم ؟ آيا سببي نيست ؟ ‎30‎ پس از وي به طرف ديگري رو گردانيده ، به همين طور گفت و مردمان او را مثل پيشتر جواب دادند.
‎31‎ و چون سخناني كه داود گفت ، مسموع شد ، شاؤل را مخبر ساختند و او وي را طلبيد.
‎32‎ و داود به شاؤل گفت: » دل كسي به سبب او نيفتد. بنده ات مي رود و با اين فلسطيني جنگ مي كند.
است.
‎33‎ شاؤل به داود گفت: » تو نمي تواني به مقابل اين فلسطيني بروي تا با وي جنگ نمايي زيرا كه كه تو جواني هستي و او از جواني اش مرد جنگي بوده
‎34‎ داود به شاؤل گفت: » بنده ات گلة پدر خود را مي چرانيد كه شير و خرسي آمده ، بره اي از گله ربودند. ‎35‎ و من آن را تعاقب نموده ، كشتم و از دهانش رهانيدم و چون به طرف من بلند شد ، ريش او را گرفته ، او را زدم و كشتم.
‎229‎