جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 218

4 و قوم به شيلوه فرستاده ، تابوت عهد ي�ه�و�ه صبايوت را كه در ميان كروبيان ساكن است از آنجا آوردند ، و دو پسر عيلي ح� ْفني و في َنحاس در آنجا با تابوت عهد خدا بودند.
5 و چون تابوت عهد خداوند به لشكرگاه داخل شد ، جميع اسرائيل صداي بلند زدند به حدي كه زمين متزلزل شد.
شدند.
6 و چون فلسطينيان آواز صدا را شنيدند ، گفتند: اين آواز صداي بلند در اردوي عبرانيان چيست ؟ پس فهميدند كه تابوت خداوند به اردو آمده است.
7 و فلسطينيان ترسيدند زيرا گفتند: خدا به اردو آمده است و گفتند: واي بر ما ، زيرا قبل از اين چنين چيزي واقع نشده است! 8 واي بر ما ، كيست كه ما را از دست اين خدايان زورآور رهايي دهد ؟ همين خدايانند كه مصريان را در بيابان به همة بلايا مبتلا ساختند.
9 اي فلسطينيان خويشتن را تقويت داده ، مردان باشيد مباد عبرانيان را بندگي كنيد ، چنانكه ايشان شما را بندگي نمودند. پس مردان شويد و جنگ كنيد.
‎10‎ پس فلسطينيان جنگ كردند و اسرائيل شكست خورده ، هريك به خيمة خود فرار كردند و كشتار بسيار عظيمي شد ، و از اسرائيل سي هزار پياده كشته
‎11‎ و تابوت خدا گرفته شد ، و دو پسر عيلي ح� ْفني و في َنحاس كشته شدند.
‎12‎ و مردي بنياميني از لشكر دويده ، در همان روز با جامة دريده و خاك بر سر ريخته ، به شيلوه آمد.
‎13‎ و چون وارد شد ، اينك عيلي به كنار راه بر كرس ِي خود مراقب نشسته ، زيرا كه دلش دربارة تابوت خدا مضطرب مي بود. و چون آن مرد به شهر داخل شده ، خبر داد ، تمامي شهر نعره زدند.
‎14‎ و چون عيلي آواز نعره را شنيد ، گفت: اين آواز هنگامه چيست ؟ پس آن مرد شتافته ، عيلي را خبر داد.
‎15‎ و عيلي نود و هشت ساله بود و چشمانش تار شده ، نمي توانست ديد. ‎16‎ پس آن مرد به عيلي گفت: منم كه از لشكر آمده ، و من امروز از لشكرفرار كرده ام. گفت: اي پسرم كار چگونه گذشت ؟
‎17‎ و آن خبر آورنده در جواب گفت: اسرائيل از حضور فلسطينيان فرار كردند ، و شكست عظيمي هم در قوم واقع شد ، و نيز دو پسرت ح� ْفن ي و في َنحاس مردند و تابوت عهد خدا گرفته شد.
‎18‎ و چون از تابوت خدا خبر داد ، عيلي از كرسي خود به پهلوي دروازه به پشت افتاده ، گردنش بشكست و بمرد ، زيرا كه مردي پير و سنگين بود و چهل سال بر اسرائيل داوري كرده بود.
‎19‎ و عروس او ، زن في َنحاس كه حامله و نزديك به زاييدن بود ، چون خبر گرفتن تابوت خدا و مرگ پدرشوهرش و شوهرش را شنيد ، خم شده ، زاييد زيرا كه درد زه او را بگرفت.
‎20‎ و در وقت مردنش زناني كه نزد وي ايستاده بودند ، گفتند: مترس زيرا كه پسر زاييدي. اما او جواب نداد و اعتنا ننمود.
‎21‎ و پسر را ايخاب�ود نام نهاده ، گفت: جلال از اسرائيل زايل شد چونكه تابوت خدا گرفته شده بود و به سبب پدر شوهرش و شوهرش.
‎22‎ پس گفت: جلال از اسرائيل زايل شد زيرا كه تابوت خدا گرفته شده است.
5 1 و فلسطينيان تابوت خدا را گرفته ، آن را از َاب�ن� ع� َزر به َا ْشد�ود آوردند.
2 و فلسطينيان تابوت خدا را گرفته ، آن را به خانة داجون درآورده ، نزديك داجون گذاشتند.
3 و بامدادان چون ا َش ْد�وديان برخاستند ، اينك راجون به حضور تابوت خداوند رو به زمين افتاده بود. و داجون را برداشته ، باز در جايش برپا داشتند. 4 و در فرداي آن روز چون صبح برخاستند ، اينك داجون به حضور تابوت خداوند رو به زمين افتاده ، و سر داجون و دو دستش بر آستانه قطع شده ، و ت ِن داجون فقط از او باقي مانده بود.
5 از اين جهت كاهنان داجون و هركه داخل خانة داجون مي شود ، تا امروز بر آستانة داجون در َا ْش د�و د پا نمي گذارد. 6 و دست خداوند بر اهل َا ْشد�ود سنگين شده ، ايشان را تباه ساخت و ايشان را ، هم َا ْشد�ود و هم نواحي آن را به خراجها مبتلا ساخت. 7 و چون مردان َا ْشد�ود ديدند كه چنين است گفتند: تابوت خداي اسرائيل با ما نخواهد ماند ، زيرا كه دست او بر ما و بر خداي ما ، داجون سنگين است.
8 پس فرستاده ، جميع سروران فلسطينيان را نزد خود جمع كرده ، گفتند: با تابوت خداي اسرائيل چه كنيم ؟ گفتند: با تابوت خداي اسرائيل به ج� ّت منتقل شود. پس تابوت خداي اسرائيل را به آنجا بردند.
9 و واقع شد بعد از نقل كردن آن كه دست خداوند بر آن شهر به اضطراب بسيار عظيمي دراز شده ، مردمان شهر را از خرد و بزرگ مبتلا ساخته ، ُخراجها بر ايشان م� ْن َت َف ْخ شد.
بكشند.
‎10‎ پس تابوت خدا به ع� ْقر�ون بردند و به مجرد ورود تابوت خدا به ع� ْفر�ون فرياد كرده ، گفتند: » تابوت خداي اسرائيل را نزد ما آوردند تا ما را و قوم ما را
‎218‎