14
23 اما زنش گفت: اگر خداوند مي خواست ما را بكشد قرباني سوختني و هدية آردي را از دست ما قبول نمي كرد ، و همة اين چيزها را به ما نشان نمي داد ، و در اين وقت مثل اين امور را به سمع ما نمي رسانيد.
24 و آن زن پسري زاييده ، او را َشم� ُشون نام نهاد. و پسر نمو كرد و خداوند او را بركت داد. 25 و روح خداوند در لشكرگاه دان درميان ُصر�ع�ه و َا ْش َتأو�ل به برانگيختن او شروع نمود.
1 و َشم� ُشون به ت�م� َنه فرود آمده ، زني از دختران فلسطينيان در ت�م� َنه ديد.
2 و آمده ، به پدر و مادر خود بيان كرده ، گفت: » زني از دختران فلسطينيان در ت�م� َنه ديدم. پس الآن او را براي من به زني بگيريد.
3 پدر و مادرش وي را گفتند: » آيا از دختران برادرانت و در تمامي قوم من دختري نيست كه تو بايد بروي و از فلسطينيان نامختون زن بگيري ؟» به پدر خود گفت: » او را براي من بگير زيرا در نظر من پسند آمد.
داشتند.
َشم� ُشون
4 اما پدر و مادرش نمي دانستند كه اين از جانب خداوند است ، زيراكه بر فلسطينيان علني مي خواست ، چونكه در آن وقت فلسطينيان بر اسرائيل تسلط مي
5 پس َشم� ُشون با پدر و مادر خود به ت�م� َنه فرود آمد ؛ و چون به تاكستانهاي ت�م� َنه رسيدند ، اينك شيري جوان بر او بغريد.
6 و روح خداوند بر او مستقر شده ، آن را دريد به طوري كه بزغاله اي دريده شود ، و چيزي در دستش نبود ؛ و پدر و مادر خود را از آنچه كرده بود ، اطلاع نداد.
7 و رفته ، با آن زن سخن گفت و به نظر َشم� ُشون پسند آمد.
8 و چون بعد از چندي براي گرفتنش برمي گشت ، از راه به كنار رفت تا لاشة شير را ببيند ؛ و اينك انبوه زنبور ، و عسل در لاشة شير بود. 9 و آن را به دست خود گرفته ، روان شد و در رفتن مي خورد تا به پدر و مادر خود رسيده ، به ايشان داد و خوردند. اما به ايشان نگفت كه عسل را از لاشة شير گرفته بود.
10 و پدرش نزد آن زن آمد و َشم� ُشون در آنجا مهماني كرد ، زيرا كه جوانان چنين عادت داشتند.
11 و واقع شد كه چون او را ديدند ، سي رفيق انتخاب كردند تا همراه او باشند.
12 و َشم� ُشون به ايشان گفت: معمايي براي شما مي گويم ، اگر آن را براي من در هفت روز مهماني حل كنيد و آن را دريافت نماييد ، به شما سي جامة كتان و سي دست رخت مي دهم.
13 و اگر آن را براي من نتوانيد حل كنيد ، آنگاه شما سي جامة كتان و سي دست رخت به من بدهيد .» ايشان به وي گفتند: » معماي خود را بگو تا آن را بشنويم.
14 به ايشان گفت: » از خورنده خوراك بيرون آمد ، و از زورآور شيريني بيرون آمد .» و ايشان تا سه روز معما را نتوانستند حل كنند.
15 و واقع شد كه در روز هفتم به زن ش َم�شون گفتند: شوهر خود را ترغيب نما تا معماي خود را براي ما بيان كند ، مبادا تو را و خانة پدر تو را به آتش بسوزانيم. آيا ما را دعوت كرده ايد تا ما را تاراج نماييد يا نه ؟
16 پس زن َشم� ُشون پيش او گريسته ، گفت: » به درستي كه مرا بغض مي نمايي و دوست نمي داري زيرا معمايي به پسران قوم من گفته اي و آن را براي من بيان نكردي .» او وي را گفت: » اينك براي پدر و مادر خود بيان نكردم ؛ آيا براي تو بيان كنم ؟
17 و در هفت روزي كه ضيافت ايشان مي بود پيش او مي گريست ، و واقع شد كه در روز هفتم چونكه او را بسيار الحاح مي نمود ، برايش بيان كرد و او معما را به پسران قوم خود گفت.
15
18 و در روز هفتم مردان شهر پيش از غروب آفتاب به وي گفتند كه » چيست شيرين تر از عسل و چيست زورآورتر از شير. او به ايشان گفت: اگر با گاو من خيش نمي كرديد ، معماي مرا دريافت نمي نموديد.
19 و روح خداوند بر وي مستقر شده ، به َا ْش َقلون رفت و از اهل آنجا سي نفر را كشت ، و اسباب آنها را گرفته ، دسته هاي رخت را به آناني كه معما را بيان كرده بودند ، داد و خشمش افروخته شده ، به خانة پدر خود برگشت.
20 و زن َشم� ُشون به رفيقش كه او را دوست خود مي شمرد ، داده شد.
1 و بعد از چندي ، واقع شد كه َشم� ُشون در روزهاي درو گندم براي ديدن زن خود با بزغاله اي آمد و گفت: نزد زن خود به حجره خواهم درآمد. ليكن پدرش نگذاشت داخل شود.
2 و پدر زنش گفت: گمان می کردم كه او را بغض مي نمودي ، پس او را به رفيق تو دادم ؛ آيا خواهر كوچكش از او بهتر نيست ؟ او را به عوض وي براي خود بگير.
204