8
25 و ُغراب و ذ�ئب ، دو سردار مديان را گرفته ، ُغراب را بر صخرة غراب و ذ�ئب را در چرخشت ذ�ئب كشتند ، و مديان را تعاقب نمودند ، و سرهاي ُغراب و ذ�ئب را به آن طرف ُار�د�ن� ، نزد ِجد�ع�ون آوردند.
1 و مردان افرايم او را گفتند: اين چه كار است كه به ما كرده اي كه چون براي جنگ مديان مي رفتي ما را نخواندي ؟ و به سختي با وي منازعت كردند.
2 او به ايشان گفت: الآن من بالنسبه به كار شما چه كردم ؟ مگر خوشه چيني افرايم از ميوه چيني َابيع� َزر بهتر نيست ؟
3 به دست شما خدا دو سردار مديان ، يعني غ ُراب و ذ�ئب را تسليم نمود و من مثل شما قادر بر چه كار بودم ؟ پس چون اين سخن را گفت ، خشم ايشان بروي فرو نشست.
4 و ِجد�ع�ون با آن سيصد نفر كه همراه او بودند به ُار�د� ن� رسيده ، عبور كردند ، و اگرچه خسته بودند ، ليكن تعاقب مي كردند. 5 و به اهل س� ُّكوت گفت: » تمنا اين كه چند نان به رفقايم بدهيد زيرا خسته اند ، و من َزب�ح و َص ْلم�و َّنع ، ملوك مديان را تعاقب مي كنم.
6 سرداران س� ُّكوت به وي گفتند: مگر دستهاي َزب�ح و َص ْلم�و َّنع الآن در دست تو مي باشد تا به لشكرتو نان بدهيم ؟ 7 ِجد�ع�ون گفت: » پس چون خداوند ز َب�ح و َص ْلم�و َّنع را به دست من تسليم كرده باشد ، آنگاه گوشت شما را با شوك و خار صحرا خواهم دريد.
8 و از آنجا به َف ُنوع�يل برآمده ، به ايشان همچنين گفت ، و اهل َف ُنوع�يل مثل جواب اهل س ّكوت او را جواب دادند. 9 و به اهل ف َن ُوع�يل نيز گفت: » وقتي كه به سلامت برگردم ، اين برج را منهدم خواهم ساخت .»
بودند.
10 و َزب�ح و َص ْل �مون َّع در ق َر�ق ُور� با لشكر خود به قدر پانزده هزار نفر بودند. تمامي بقية لشكر بني مشرق اين بود ، زيرا صد و بيست هزار مرد جنگي افتاده
11 و ِجد�ع�ون به راه چادرنشينان به طرف شرقي ُنوب�ح و ي�ج�ب�هاه برآمده ، لشكر ايشان را شكست داد ، زيراكه لشكر مطمئن بودند.
12 و َزب�ح و َص ْلم�و َّنع فرار كردند و ايشان را تعاقب نموده ، آن دو ملك مديان يعني َزب�ح و َص ْلم�و َّنع را گرفت و تمامي لشكر ايشان را منهزم ساخت.
13 و ِج د�ع�و ن بن يوآش از بالاي حار�س از جنگ برگشت. 14 و جواني از اهل سكوت را گرفته ، از او تفتيش كرد و او براي وي نامهاي سرداران سكوت و مشايخ آن را كه هفتاد و هفت نفر بودند ، نوشت. 15 پس نزد اهل سكوت آمده گفت: » اينك ز َب�ح و َص ْلم�و َّنع كه دربارة ايشان مرا طعنه زده ، گفتيد مگر دست َزب�ح و َص ْلم�و َّنع الآن در دست تو است تا به مردان خستة تو نان بدهيم.
16 پس مشايخ شهر و شوك و خارهاي صحرا را گرفته ، اهل س� ُّكوت را به آنها تأديب نمود. 17 و برج َف ُنوع�يل را منهدم ساخته ، مردان شهر را كشت.
18 و به َزب�ح و َص ْل م�و َّنع گفت: چگونه مردماني بودند كه در تابور كشتيد .» گفتند: » ايشان مثل تو بودند ؛ هر يكي شبيه شاهزادگان. 19 گفت: ايشان برادرانم و پسران مادر من بودند ؛ به خداوند حي قسم اگر ايشان را زنده نگاه مي داشتيد ، شما را نمي كشتم. 20 و به نخست زادة خود ، ي� َتر ، گفت: برخيز و ايشان را بكش .» ليكن آن جوان شمشير خود را از ترس نكشيد چونكه هنوز جوان بود.
21 پس َزب�ح و َص ْلم�و َّنع گفتند: تو برخيز و ما را بكش زيرا شجاعت مرد مثل خود اوست. پس ِجد�ع�ون برخاسته ، ز َب�ح و َص ْلم�و َّنع را بكشت و هلالهايي كه بر گردن شتران ايشان بود ، گرفت.
22 پس مردان اسرائيل به ِجد�ع�ون گفتند: بر ما سلطنت نما ، هم پسر تو و پسر پسر تو نيز چونكه ما را از دست مديان رهانيدي.
23 ِجد�ع�ون در جواب ايشان گفت: من بر شما سلطنت نخواهم كرد ، و پسر من بر شما سلطنت خواهد نمود. 24 و ِجد�ع�ون به ايشان گفت: يك چيز اي شما خواهش دارم كه هر يكي از شما گوشواره هاي غنيمت خود را به من بدهد .» زيرا كه گوشواره هاي طلا داشتند ، چونكه اسمعيليان بودند.
25 در جواب گفتند: البته مي هيم. پس ردايي پهن كرده ، هريكي گوشواره هاي غنيمت خود را در آن انداختند.
26 و وزن گوشواره هاي طلايي كه طلبيده بود ، هزار و هفتصد مثقال طلا بود ، سواي آن هلالها و حلقه ها و جامه هاي ارغواني كه بر ملوك مديان بود ، و سواي گردنبندهايي كه بر گردن شتران ايشان بود.
27 و ِجد�ع�ون از آنها ايفودي ساخت و آن را در شهر خود ع� ْفر�ه برپا داشت ، و تمامي اسرائيل به آنجا در عقب آن زنا كردند ، و آن براي ِجد�ع�ون و خاندان او دام شد.
28 پس مديان در حضور بني اسرائيل مغلوب شدند و ديگر سر خود را بلند نكردند ، و زمين در ايام ِجد�ع�ون چهل سال آرامي يافت.
29 و ي�ر�ب�ع�ل بن يوآش رفته ، در خانة خود ساكن شد. 30 و ِج د�ع�ون را هفتاد پسر بود كه از صلبش بيرون آمده بودند ، زيرا زنان بسيار داشت.
31 و كنيز او كه در شكيم بود او نيز براي وي پسري آورد ، و او را َابيم�ل�ك نام نهاد.
198