جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 16

‎20‎ پس سبوي خود را بزودي در آبخور خالي كرد و باز بسوي چاه ، براي كشيدن بدويد ، و از بهر همة شترانش كشيد .
‎21‎ و آن مرد بر وي چشم دوخته بود و سكوت داشت ، تا بداند كه خداوند ، سفر او را خيريت اثر نموده است يا نه .
‎22‎ و واقع شد چون شتران از نوشيدن باز ايستادن كه آن مرد حلقة طلاي نيم مثقال وزن ، و دو ابرنجين براي دستهايش ، كه ده مثقال طلا وزن آنها بود ، بيرون آورد ،
‎23‎ و گفت : » به من بگو كه دختر كيستي ؟ آيا در خانة پدرت جايي براي ما باشد تا شب را بسر بريم ؟ ‎24‎ وي را گفت : » من دختر بتوئيل ، پسر ملكه كه او را از ناحور زاييد ، مي باشم ‏.»‏
‎25‎ و بدو گفت : » نزد ما كاه و علف فروان است ، و جايي نيز براي منزل . ‎26‎ آنگاه آن مرد خم شد ، خداوند را پرستش نمود
‎27‎ و گفت : » متبارك باد يهوه ، خداي آقايم ابراهيم ، كه لطف و وفاي خود را از آقايم دريغ نداشت ، و چون من در راه بودم ، خداوند مرا به خانة برادران آقايم راهنمايي فرمود .
‎28‎ پس آن دختر دوان دوان رفته ، اهل خانة مادر خويش را از اين وقايع خبر داد . ‎29‎ و رفقه را برادري لابان نام بود . پس لابان به نزد آن مرد ، به سرچشمه ، دوان دوان بيرون آمد . ‎30‎ و واقع شد كه چون آن حلقه و ابرنجينها را بر دستهاي خواهر خود ديد ، و سخنهاي خواهر خود ، رفقه را شنيد كه مي گفت آن مرد چنين به من گفته است ، به نزد وي آمد . و اينك نزد شتران به سرچشمه ايستاده بود .
‎31‎ و گفت : اي مبارك خداوند ، بيا ، چرا بيرون ايستاده اي ؟ من خانه را و منزلي براي شتران مهيا ساخته ام .
‎32‎ پس آن مرد به خانه در آمد ، و لابان شتران را باز كرد ، و كاه و علف به شتران داد ، و آب به جهت شستن پاهايش و پاهاي رفقايش آورد .
‎33‎ و غذا پيش او نهادند . وي گفت : تا مقصود خود را باز نگويم ، چيزي نخورم . گفت : بگو . ‎34‎ گفت : من خادم ابراهيم هستم .
‎35‎ و خداوند ، آقاي مرا بسيار بركت داده و او بزرگ شده است ، وگله ها و رمه ها و نقره و طلا و غلامان و كنيزان و شتران و الاغان بدو داده است . ‎36‎ و زوجة آقايم ساره ، بعد از پير شدن ، پسري براي آقايم زاييد ، و آنچه دارد ، بدو داده است .
‎37‎ و آقايم مرا قسم داد و گفت كه زني براي پسرم از دختران كنعانيان كه در زمين ايشان ساكنم ، نگيري . ‎38‎ بلكه به خانةپدرم و به قبيلة من بروي ، و زني براي پسرم بگيري .
‎39‎ و به آقاي خود گفتم : شايد آن زن همراه من نيايد ؟ ‎40‎ او به من گفت : يهوه كه به حضور او سالك بوده ام ، فرشتة خود را با تو خواهد فرستاد ، و سفر تو را خيريت اثر خواهد گردانيد ، تا زني براي پسرم از قيبله ام و از خانة پدرم بگيري .
‎41‎ آنگاه از قسم من بري خواهي گشت ، چون به نزد قيبله ام رفتي ، هر گاه زني به تو ندادند ، از سوگند من بري خواهي بود .
‎42‎ پس امروز به سر چشمه رسيدم و گفتم : اي يهوه ، خداي آقايم ابراهيم ، اگر حال سفر مرا كه به آن آمده ام ، كامياب خواهي كرد ،
‎43‎ اينك من به سر اين چشمة آب ايستاده ام . پس چنين بشود كه آن دختري كه براي كشيدن آب بيرون آيد ، و به وي گويم : مرا از سبوي خود جرعه اي آب بنوشان ،
‎44‎ و به من گويد : بياشام ، و براي شترانت نيز آب مي كشم ، او همان زن باشد كه خداوند ، نصيب آقازادة من كرده است .
‎45‎ و من هنوز از گفتن اين ، در دل خود فارغ نشده بودم كه ناگاه رفقه با سبوي بر كتف خود بيرون آمده و به چشمه پايين رفت تا آب بكشد . و به وي گفتم : جرعه اي آب به من بنوشان .
‎46‎ پس سبوي خود را بزودي از كتف خود فرو آورده ، گفت : بياشام ، و شترانت را نيز آب مي دهم . پس نوشيدم و شتران را نيز آب داد . ‎47‎ و از او پرسيده ، گفتم : تو دختر كيستي ؟ گفت : دختر ب� ُتوئيل بن ناحور كه م�لك َه ، او را براي او زاييد . پس حلقه را در بيني او ، و ابرنجين ها را بر دستهايش گذاشتم .
‎48‎ آنگاه سجده كرده ، خداوند را پرستش نمودم و يهوه ، خداي آقاي خود ابراهيم را ، متبارك خواندم ، كه مرا به راه راست هدايت فرمود ، تا دختر برادر آقاي خود را براي پسرش بگيرم .
‎55‎
‎49‎ اكنون اگر بخواهيد با آقايم احسان و صداقت كنيد ، پس مرا خبر دهيد . و اگرنه مرا خبر دهيد ، تا بطرف راست يا چپره سپر شوم . ‎50‎ لابان و بتوئيل در جواب گفتند : اين امر از خداوند صادر شده است ، با تو نيك يا بد نمي توانيم گفت .
‎51‎ اينك رفقه حاضر است ، او را برداشته ، روانه شو تا زن پس ِر آقايت باشد ، چنانكه خداوند گفته است .
‎52‎ و واقع شد كه چون خادم ابراهيم سخن ايشان را شنيد ، خداوند را به زمين سجده كرد .
‎53‎ و خادم ، آلات نقره و آلات طلا و رختها را بيرون آورده ، پيشكش رفقه كرد ، و برادر و مادر او را چيزهاي نفيسه داد . ‎54‎ و او و رفقايش خوردند و آشاميدند و شب را بسر بردند و بامدادان برخاسته ، گفت : مرا به سوي آقايم روانه نماييد . برادر و مادر او گفتند : دختر با ما ده روزي بماند و بعد از آن روانه شود .
‎56‎ بديشان گفت : مرا معط َل مسازيد ، خداوند سفر مرا كامياب گردانيده است ، پس مرا روانه نماييد تا بنزد آقاي خود بروم . ‎57‎ گفتند : دختر را بخوانيم و از زبانش بپرسيم .
‎58‎ پس رفقه را خواندند و به وي گفتند : با اين مرد خواهي رفت ؟ گفت : مي روم .
‎59‎ آنگاه خواهرخود رفقه و دايه اش را با خادم ابراهيم و رفقايش روانه كردند . ‎60‎ و رفقه را بركت داده ، به وي گفتند : تو خواهر مرا هستي ، مادر هزار كورها باش ، و به ذريت تو ، دروازة دشمنان خود را متصرف شوند .
‎16‎