جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 15

1 و ايام زندگاني ساره ، صد و بيست و هفت سال بود . اين است سالهاي عمر ساره .
2 و ساره در قرية اربع كه حبرون باشد ، در زمين كنعان مرد . و ابراهيم آمد تا براي ساره ماتم و گريه كند .
3 و ابراهيم از نزد م� ِيّت خود برخاست و بني ح�ت را خطاب كرده ، گفت : 4 من نزد شما غريب و نزيل هستم . قبري از نزد خود به ملكيت من دهيد ، تا ميت خود را از پيش روي خود دفن كنم .
5 پس بني حت در جواب ابراهيم گفتند : 6 اي مولاي من ، سخن ما را بشنو . تو در ميان ما رئيس خدا هستي . در بهترين مقبره هاي ما ميت خود را دفن كن . هيچ كدام از ما ، قبر خويش را از تو دريغ نخواهد داشت كه ميت خود را دفن كني . 7 پس ابراهيم برخاست ، و نزد اهل آن زمين ، يعني بني حت ، تعظيم نمود .
كنيد ،
8 و ايشان را خطاب كرده ، گفت : اگر م�ر�ض َي شما باشد كه ميت خود را از نزد خود دفن كنم ، سخن مرا بشنويد و به عفرون بن صوحار ، براي من سفارش
9 تا مغارة م�كفيله را كه از املاك او در كنار زمينش واقع است ، به من دهد ، به قيمت تمام ، در ميان شما براي قبر ، به ملكيت من بسپارد .
‎10‎ و عفرون در ميان بني حت نشسته بود . پس عفرون� حتي ، در مسامع بني حت ، يعني همه كه به دروازة شهر او داخل مي شدند ، در جواب ابراهيم گفت :
‎11‎ اي مولاي من ، ني ، سخن مرا بشنو ، آن زمين را به تو مي بخشم ، و مغاره اي را كه در آن است به تو مي دهم ، بحضور ابناي قوم خود ، آن را به تو مي بخشم . ميت خود را دفن كن .
‎12‎ پس ابراهيم نزد اهل آن زمين تعظيم نمود ،
‎13‎ و عفرون را به مسامع اهل زمين خطاب كرده ، گفت : » اگر تو راضي هستي ، التماس دارم عرض مرا اجابت كني . قيمت زمين را به تو مي دهم ، از من قبول فرماي ، تا در آنجا ميت خود را دفن كنم .
‎14‎ عفرون در جواب ابراهيم گفت :
كرد .
‎15‎اي مولاي من ، از من بشنو ، قيمت زمين چهارصد مثقال نقره است ، اين در ميان من و تو چيست ؟ ميت خود را دفن كن .
‎16‎ پس ابراهيم سخن عفرون را اجابت نمود ، و آن مبلغي را كه در مسامع بني حت گفته بود ، يعني چهارصد مثقال نقرة رايج المعامله ، به نزد عفرون وزن
‎17‎ پس زمين عفرون ، كه در م�كف�يله ، برابر ممري واقع است ، يعني زمين و مغاره اي كه در آن است ، با همة درختاني كه در آن زمين ، و در تمامي حدود و حوالي آن بود ، مقرر شد
‎18‎ به ملكيت ابراهيم ، بحضور بني حت ، يعني همه كه به دروازة شهرش داخل مي شدند . ‎19‎ از آن پس ، ابراهيم ، زوجة خود ساره را در مغارة صحراي مكفيله ، در مقابل ممري ، كه حبرون باشد ، در زمين كنعان دفن كرد . ‎20‎ و آن صحرا ، با مغاره اي كه درآن است ، از جانب بني حت ، به ملكيت ابراهيم به جهت قبر مقرر شد .
‎24‎ 1 و ابراهيم پير و سالخوره شد ، و خداوند ، ابراهيم را در هر چيز بركت داد .
2 و ابراهيم به خادم خود كه بزرگ خانة وي و بر تمام مايملك او مختار بود ، گفت : اكنون دست خود را زير ران من بگذار .
3 و به يهوه ، خداي آسمان و خداي زمين ، تو راقسم مي دهم ، كه زني براي پسرم از دختران كنعانيان كه در ميان ايشان ساكنم نگيري ، 4 بلكه به ولايت من و به مولدم بروي ، و ازآنجا زني براي پسرم اسحاق بگيري .
5 خادم به وي گفت : شايد آن زن راضي نباشد كه با من بدين زمين بيايد ؟ آيا پسرت را بدان زميني كه از آن بيرون آمدي ، باز برم ؟ 6 ابراهيم وي را گفت : زنهار ، پسر من بدانجا باز مبري .
7 يهوه ، خداي آسمان كه مرا از خانة پدر و از زمين مولد من بيرون آورد و به من تكلم كرد و قسم خورده ، گفت : فرشتة خود را پيش روي تو خواهد فرستاد ، تا زني براي پسرت از آنجا بگيري . اما
8 اگر آن زن از آمدن با تو رضا ندهد ، از اين قسم من بري خواهي بود ، ليكن زنهار پسر مرا بدانجا باز نبري . 9 پس خادم دست خود را زير ران آقاي خود ابراهيم نهاد ، و در اين امر براي او قسم خورد .
كه اين زمين را به ذريت تو خواهم داد . او
‎10‎ و خادم ده شتر ، از شتران آقاي خود گرفته ، برفت . و همة اموال مولايش به دست او بود . پس روانه شده ، به شهر ناحور در َارام نهرين آمد .
‎11‎ و به وقت عصر ، هنگامي كه زنان براي كشيدن آب بيرون مي آمدند ، شتران خود را در خارج شهر ، بر لب چاه آب خوابانيد .
‎12‎ و گفت : » اي يهوه ، خداي آقايم ابراهيم ، امروز مرا كامياب بفرما ، و با آقايم ابراهيم احسان بنما .
‎13‎ اينك من بر اين چشمة آب ايستاده ام ، و دختران اهل اين شهر ، به جهت كشيدن آب بيرون مي آيند . ‎14‎ پس چنين بشود كه آن دختري كه به وي گويم : سبوي خود را فرود آر تا بنوشم ، و او گويد : بنوش و شترانت را نيز سيراب كنم ، همان باشد كه نسيب بندة خود اسحاق كرده باشي ، بدين ، بدانم كه با آقايم احسان فرموده اي .
‎15‎ و او هنوز از سخن گفتن فارغ نشده بود كه ناگاه ِرفقه ، دختر بتوئيل ، پسر م�لكه ، زن ناحور ، برادر ابراهيم ، بيرون آمد و سبويي بر كتف داشت .
‎16‎ و آن دختر بسيار نيكومنظر و باكره بود و مردي او را نشناخته بود . پس به چشمه فرو رفت ، و سبوي خود را پر كرده ، بالا آمد . ‎17‎ آنگاه خادم به استقبال او بشتافت و گفت : جرعه اي آب از سبوي خود به من بنوشان . گفت : اي آقاي من بنوش ، و سبوي خود را بزودي بر دست خود فرود آورده ، او را نوشانيد .
‎19‎ و چون از نوشانيدنش فارغ شد ، گفت : » براي شترانت نيز بكشم تا از نوشيدن باز ايستند .
‎15‎