61 پس رفقه با كنيزانش برخاسته ، بر شتران سوار شدند ، و از عقب آن مرد روانه گرديدند . و خادم ، رفقه را برداشته ، برفت .
62 و اسحاق از راه ِب َئر َلح�ي ر�ئي مي آمد ، زيرا كه او در ارض جنوب ساكن بود .
63 و هنگام شام ، اسحاق براي تفكر به صحرا بيرون رفت ، و چون نظر بالا كرد ، ديد كه شتران مي آيند . 64 و رفقه چشمان خود را بلند كرده ، اسحاق را ديد ، و از شتر خود فرود آمد ،
65 زيرا كه از خادم پرسيد : اين مرد كيست كه در صحرا به استقبال ما مي آيد ؟ و خادم گفت : آقاي من است . پس ب�رق�ع خود را گرفته ، خود را پوشانيد . 66 و خادم ، همة كارهايي را كه كرده بود ، به اسحاق باز گفت : و اسحاق ، رفقه را به خيمه مادر خود ، ساره آورد ، و او را به زني خود گرفته دل در او بست . و اسحاق بعد از وفات مادر خود ، تسلي پذيرفت .
25 1 و ابراهيم ، ديگر بار ، زني گرفت كه قطوره نام داشت .
2 و او زمران و يقشان و م�دان و م�ديان و ي ِشباق و شوحا را براي او زاييد .
3 و ي�قشان ، ش�با و د�دان را آورد . و بني دان ، َاشورين و لطوشيم و ُلاميم بودند . 4 و پسران مديان ، عيفا و عي َفر و حنوك و ابيداع و الداعه بودند . جملة اينها ، اولاد قطوره بودند .
5 و ابراهيم تمام مايملك خود را به اسحاق بخشيد .
6 اما به پسران كنيزاني كه ابراهيم داشت ، ابراهيم عطايا داد و ايشان را در حين حيات خود ، از نزد پسر خويش اسحاق ، به جانب مشرق به زمين شرقي فرستاد .
7 اين است ايام سالهاي عمر ابراهيم ، كه زندگاني نمود : صد و هفتاد و پنج سال .
8 و ابراهيم جان بداد ، و در كمال شيخوخيت ، پير و سير شده ، بمرد . و به قوم خود ملحق شد 9 و پسرانش ، اسحاق و اسماعيل ، او را در مغارة مكفيليه ، در صحراي عفرون بن صوحارحتي ، در مقابل ممري دفن كردند .
10 آن صحرايي كه ابراهيم از بني حت خريده بود . در آنجا ابراهيم و زوجه اش ساره مدفون شدند .
11 و واقع شد بعد از وفات ابراهيم ، كه خدا پسرش اسحاق را بركت داد ، و اسحاق نزد بئر َلح�ي ساكن بود .
12 اين است پيدايش اسماعيل بن ابراهيم كه هاجر مصري كنيز ساره براي ابراهيم زاييد .
13 و اين است نامهاي پسران اسماعيل ، موافق اسمهاي ايشان به حسب پيدايش ايشان . نخست زادة اسماعيل ن َبايوت ، و قيدار و َاد�بيل و م�بسام . 14 و مشماع و دومه و مسا
15 و حدار و تيما و ي� ُطور و ناف�يش و ق�د�م�ه .
16 اينانند پسران اسماعيل ، و اين است نامهاي ايشان در ب�لدان و حله هاي ايشان ، دوازده امير ، حسب قبايل ايشان .
17 و مدت زندگاني اسماعيل ، صد و سي و هفت سال بود كه جان را سپرده ، بمرد و به قوم خود ملحق گشت . 18 و ايشان از حويله تا شور ، كه مقابل مصر ، به سمت آشور واقع است ، ساكن بودند . و نصيب او در مقابل همة برادران او افتاد .
19 و اين است پيدايش اسحاق بن ابراهيم . ابراهيم ، اسحاق را آورد .
نمود .
20 و چون اسحاق چهل ساله شد ، رفقه دختر بتوئيل ارامي و خواهر لابان ارامي را ، از فدان ارام به زني گرفت .
21 و اسحاق براي زوجة خود ، چون كه نازاد بود ، نزد خداوند دعا كرد . و خداوند او را مستجاب فرمود و زوجه اش رفقه حامله شد .
22 و دو طفل در رحم او منازعت مي كردند . او گفت : » اگر چنين باشد ، من چرا چنين هستم ؟ پس رفت تا از خداوند بپرسد .
23 خداوند به وي گفت : دو امت در بطن تو هستند ، و دو قوم از رحم تو جدا شوند و قومي بر قومي تسلط خواهد يافت ، و بزرگ ، كوچك را بندگي خواهد
24 و چون وقت وضع حملش رسيد ، اينك توأمان در رحم او بودند .
بود .
25 و نخستين ، سرخ فام بيرون آمد و تمامي بدنش مانند پوستين ، پشمين بود . و او را عيسو نام نهادند . 26 و بعد از آن ، برادرش بيرون آمد و پاشنة عيسو را به دست خود گرفته بود و او را يعقوب نام نهادند . و در حين ولادت ايشان ، اسحاق ، شصت ساله
27 و آن دو پسر ، نمو كردند ، و عيسو صيادي ماهر ، و مرد صحرايي بود . و اما يعقوب ، مرد ساده دل و چادر نشين . 28 و اسحاق ، عيسو را دوست داشت ، زيراكه صيد او را مي خورد اما رفقه ، يعقوب را محبت نمودي .
29 روزي يعقوب آش مي پخت و عيسو وا مانده ، از صحرا آمد 30 و عيسو به يعقوب گفت : از اين آش ادوم ) يعني سرخ ( مرا بخوران ، زيراكه وامانده ام .» از اين سبب او را ادوم ناميدند .
31 يعقوب گفت : امروز نخست زادگي خود را به من بفروش .
32 عيسو گفت : اينك من به حالت موت رسيده ام ، پس مرا از نخست زادگي چه فايده ؟
33 يعقوب گفت : امروز براي من قسم بخور . پس براي او قسم خورد ، و نخست زادگي خود را به يعقوب فروخت . 34 و يعقوب نان و آش عدس را به عيسو داد ، كه خورد و نوشيد و برخاسته ، برفت . پس عيسو نخست زادگي خود را خوار نمود .
17
26 1 و قحطي در آن زمين حادث شد ، غير آن قحط اول كه در ايام ابراهيم بود . و اسحاق نزد ابي ملك ، پادشاه فلسطينيان به جرار رفت .
2 و خداوند بر وي ظاهر شده ، گفت : به مصر فرود ميا ، بلكه به زميني كه به تو بگويم ساكن شو .