32 گفت : خشم ، افروخته نشود تا اين دفعه را عرض كنم ، شايد ده در آنجا يافت شوند ؟ گفت : به خاطر ده آن را هلاك نخواهم ساخت . پس خداوند چون گفتگو را با ابراهيم به اتمام رسانيد ، برفت و ابراهيم به مكان خويش مراجعت كرد .
19 1 و وقت عصر ، آن دو فرشته وارد سدوم شدند ، و لوط به دروازة سدوم نشسته بود . و چون لوط ايشان را بديد ، به استقبال ايشان برخاسته ، روي بر زمين نهاد
2 و گفت : اينك اكنون از آقايان من ، به خانة بندة خود بياييد ، و شب را بسر برييد ، و پايهاي خود را بشوييد و بامدادان برخاسته ، راه خود را پيش گيريد . گفت : ني ، بلكه شب را در كوچه بسر بريم .
3 اما چون ايشان را الحاح بسيار نمود ، با او آمده ، به خانه اش داخل شدند ، و براي ايشان ضيافتي نمود و نان فطير پخت ، پس تناول كردند . 4 و به خواب هنوز نرفته بودند كه مردان شهر ، يعني مردم سدوم ، از جوان و پير ، تمام قوم از هر جانب ، خانة وي را احاطه كردند 5 و به لوط ندا در داده ، گفتند : آن دو مرد كه امشب به نزد تو در آمدند ، كجا هستند ؟ آنها را نزد ما بيرون آور تا ايشان را بشناسيم . 6 آنگاه لوط نزد ايشان ، بدرگاه بيرون آمد و در را از عقب خود ببست
7 و گفت : اي برادران من ، زنهار بدي مكنيد .
8 اينك من دو دختر دارم كه مرد را نشناخته اند . ايشان را آلان نزد شما بيرون آورم و آنچه در نظر شما پسند آيد ، با ايشان بكنيد . لكن كاري بدين دو مرد نداريد ، زيرا كه براي همين زير ساية سقف من آمده اند .
9 گفتند : دور شو . گفتند : اين يكي آمد تا نزيل ما شود و پيوسته داوري ميكند . آلان با تو از ايشان بدتر كنيم . پس برآن مرد ، يعني لوط ، بشدت هجوم آورده ، نزديك آمدند تا در بشكنند .
10 آنگاه آن دو مرد ، دست خود را پيش آورده ، لوط را نزد خود به خانه در آوردند و در را بستند .
11 اما آن اشخاصي را كه به در خانه بودند ، از ُخورد و بزرگ ، به كوري مبتلا كردند ، كه از جست ِن در ، خويشتن را خسته ساختند .
12 و آن دو مرد به لوط گفتند : آيا كسي ديگر در اينجا داري ؟ دامادان و پسران و دختران خود و هركه را در شهر داري ، از اين مكان بيرون آور ،
13 زيرا كه ما اين مكان را هلاك خواهيم ساخت ، چونكه فرياد شديد ايشان به حضور خداوند رسيده و خداوند ما را فرستاده است تا آن را هلاك كنيم . 14 پس لوط بيرون رفته ، با دامادان خود كه دختران او را گرفتند ، مكالمه كرده ، گفت : برخيزيد و از اين مكان بيرون شويد ، زيرا خداوند اين شهر را هلاك مي كند . اما بنظر دامادان مسخره آمد .
15 و هنگام طلوع فجر ، آن دو فرشته ، لوط را شتابانيده ، گفتند : برخيز و زن خود را با اين دو دختر كه حاضرند بردار ، مبادا در گناه شهر هلاك شوي .
16 و چون تأخير مي نمود ، آن مردان دست او و دست زنش و دست هر دو دخترش راگرفتند ، چونكه بر وي شفقت نمود و او را بيرون آورده ، در خارج شهر گذاشتند .
17 و واقع شد چون ايشان را بيرون آورده بودند كه يكي به وي گفت : جان خود را درياب و از عقب منگر ، و در تمام وادي مايست ، بلكه به كوه بگريز ، مبادا هلاك شوي .
18 لوط بديشان گفت : اي آقا چنين مباد !
19 همانا بنده ات درنظرت التفات يافته است و احساني عظيم به من كردي كه جانم را رستگار ساختي ، و من قدرت آن ندارم كه به كوه فراركنم ، مبادا اين بلا مرا فرو گيرد و بميرم .
20 اينك اين شهر نزديك است تا بدان فراركنم ، و نيز صغير است . ا�ذن بده تا بدان فرار كنم . آيا صغير نيست ، تا جانم زنده ماند .
21 بدو گفت : اينك در اين امر نيز تو را اجابت فرمودم ، تا شهري را كه سفارش آن را نمودي ، واژگون نسازم .
22 بدان جا بزودي فراركن ، زيرا كه تا تو بدانجا نرسي ، هيچ نمي توانم كرد . از اين سبب آن شهر مسم�ي به صوغر شد .
23 وچون آفتاب بر زمين طلوع كرد ، لوط به ُصوغر داخل شد . 24 آنگاه خداوند بر سدوم و عموره ، گوگرد و آتش ، از حضور خداوند از آسمان بارانيد . 25 و آن شهرها ، و تمام وادي ، و جميع سكنة شهرها و نباتات زمين را واژگون ساخت .
26 اما زن او ، از عقب خود نگريسته ، ستوني از نمك گرديد .
27 بامدادان ، ابراهيم برخاست و به سوي آن مكاني كه درآن به حضور خداوند ايستاده بود ، رفت . 28 و چون به سوي سدوم و عموره ، و تمام زمين وادي نظر انداخت ، ديد كه اينك دود آن زمين ، چون دود كوره بالا مي رود .
29 و هنگامي كه خدا شهرهاي وادي را هلاك كرد ، خدا ابراهيم را به ياد آورد ، و لوط را از آن انقلاب بيرون آورد ، چون آن شهرهايي را كه لوط در آنجا ساكن بود ، واژگون ساخت .
30 و لوط از صوغر برآمد و با دو دختر خود در كوه ساكن شد زيرا ترسيد كه در صوغر بماند . پس با دو دختر خود در م�غاره س� ْكني گرفت .
31 و دختر بزرگ به كوچك گفت : » پدر ما پير شده و مردي بر روي زمين نيست كه بر حسب عادت كل جهان ، به ما در آيد .
32 بيا تا پدر خود را شراب بنوشانيم ، و با او همبستر شويم ، تا نسلي از پدر خود نگاه داريم .
33 پس در همان شب ، پدر خود را شراب نوشانيدند ، و دختر بزرگ آمده با پدر خويش همخواب شد ، و او را از خوابيدن و برخاستن وي آگاه نشد . 34 و واقع شد كه روز ديگر ، بزرگ به كوچك گفت : اينك دوش با پدرم همخواب شدم ، امشب نيز او را شراب بنوشانيم ، و تو بيا و با همخواب شو ، تا نسلي از پدر خود نگاه داريم .
35 آن شب نيز پدر خود را شراب نوشانيدند ، و دختر كوچك همخواب وي شد ، و او از خوابيدن و برخاستن وي آگاه نشد .
12