جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 113

‎15‎ و اگر با من چنين رفتار نمايي ، پس هرگاه در نظر تو التفات يافتم مرا كشته ، نابود ساز تا بدبختي خود را نبينم ‏.»‏
‎16‎ پس خداوند موسي را خطاب كرده ، گفت: » هفتاد نفر از مشايخ بني اسرائيل كه ايشان را مي داني كه مشايخ قوم و سروران آنها مي باشند نزد من جمع كن ، و ايشان را به خيمة اجتماع بياور تا درآنجا با تو بايستند.
‎17‎ و من نازل شده ، در آنجا با تو سخن خواهم گفت ، و از روحي كه بر توست گرفته ، بر ايشان خواهم نهاد تا با تو متحمل بار اين قوم باشند و تو به تنهايي متحمل آن نباشي.
‎18‎ و قوم را بگو كه براي فردا خود را تقديس نماييد تا گريان شده ، گفتيد ، كيست كه ما را گوشت بخوراند! خداوند شما را گوشت خواهد داد تا بخوريد.
‎19‎ نه يك روز و نه دو روز خواهيد خورد ، و نه پنج روز و نه ده روز و نه بيست روز ،
زيراكه در مصر خوش مي گذشت! پس
‎20‎ بلكه يك ماه تمام تا از بيني شما بيرون آيد و نزد شما مكروه شود ، چونكه خداوند را كه در ميان شماست رد نموديد ، و به حضور وي گريان شده ، گفتيد ، چرا از مصر بيرون آمديم ‏.»‏
‎21‎ موسي گفت: قومي كه من درميان ايشانم ، ششصد هزار پياده اند و تو گفتي ايشان را گوشت خواهم داد تا يك ماه تمام بخورند.
‎22‎ آيا گله ها و رمه ها براي ايشان كشته شود تا براي ايشان كفايت كند ؟ يا همة ماهيان دريا براي ايشان جمع شوند تا براي ايشان كفايت كند ؟
‎23‎ خداوند موسي را گفت: آيا دست خداوند كوتاه شده است ؟ الآن خواهي ديد كه كلام من بر تو واقع مي شود يا نه. ‎24‎ پس موسي بيرون آمده ، سخنان خداوند را به قوم گفت ، و هفتاد نفر از مشايخ قوم را جمع كرده ، ايشان را به اطراف خيمه برپا داشت. ‎25‎ و خداوند در ابر نازل شده ، با وي تكلم نمود ، و از روحي كه بر وي بود ، گرفته ، بر آن هفتاد نفر مشايخ نهاد و چون روح بر ايشان قرارگرفت ، نبوت كردند ، ليكن مزيد نكردند.
‎26‎ اما دو نفر در لشكرگاه باقي ماندند كه نام يك لض ْلداد بود و نام ديگري ميداد ، و روح بر ايشان نازل شد و نامهاي ايشان در ثبت بود ، ليكن نزد خيمه نيامده ، در لشكرگاه نبوت كردند.
‎27‎ آنگاه جواني دويد و به موسي خبر داده ، گفت: الداد و ميداد در لشكرگاه نبوت مي كنند. ‎28‎ و يوشع بن نون خادم موسي كه از برگزيدگان او بود ، در جواب گفت: اي آقايم موسي ايشان را منع نما!
‎29‎ موسي وي را گفت: آيا تو براي من حسد مي برد ؟ كاشكه تمامي قوم خداوند نبي مي بودند و خداوند روح خود را بر ايشان افاضه مي نمود! ‎30‎ پس موسي با مشايخ اسرائيل به لشكرگاه آمدند.
‎31‎ و بادي از جانب خداوند وزيده ، س�لوي را از دريا برآورد و آنها را به اطراف لشكرگاه تخمين ًا يك روز راه به اين طرف و يك روز به آن طرف پراكنده ساخت ، و قريب به دو ذراع از روي زمين بالا بودند.
‎32‎ و قوم برخاسته تمام آن روز و تمام آن شب و تمام روز ديگر س�لوي را جمع كردند و آنكه كمتر يافته بود ، ده حومر جمع كرده بود ، و آنها را به اطراف اردو براي خود پهن كردند.
‎33‎ و گوشت هنوز درميان دندان ايشان مي بود پيش از آنكه خاييده شود ، كه غضب خداوند بر ايشان افروخته شده ، خداوند قوم را به بلاي بسيار سخت مبتلا ساخت.
‎12‎
‎34‎ و آن مكان را ق�ب�وت ه� ّناو�ه ناميدند ، زيرا قومي را كه شهوت پرست شدند ، درآنجا دفن كردند.
‎35‎ و قوم از ق�ب�روت به حضيروت كوچ كرده ، در حضيروت توقف نمودند.
1 و مريم و هارون دربارة زن حبش كه موسي گرفته بود ، بر او شكايت آوردند ، زيرا زن حبش گرفته بود.
2 و گفتند: آيا خداوند با موسي به تنهايي تكلم نموده است ، مگر به ما نيز تكلم ننموده ؟ و خداوند اين را شنيد.
3 و موسي مرد بسيار حليم بود ، بيشتر از جميع مردماني كه بر روي زمين اند. 4 در ساعت خداوند به موسي و هارون و مريم گفت: » شما هر سه نزد خيمة اجتماع بيرون آييد. و هر سه بيرون آمدند.
5 و خداوند در ستون ابر نازل شده ، به در خيمه ايستاد ، و هارون و مريم را خوانده ، ايشان هر دو بيرون آمدند. 6 و او گفت: الآن سخنان مرا بشنويد: اگر درميان شما نب ي� اي باشد ، من كه يهوه هستم ، خود را در رؤيا بر او ظاهر مي كنم و در خواب به او سخن مي گويم.
7 اما بندة من موسي چنين نيست. او در تمامي خانة من امين است.
8 با وي روبرو و آشكارا و نه در رمزها سخن مي گويم ، و شبيه خداوند را معاينه مي بيند. پس چرا نترسيديد كه بر بندة من موسي شكايت آورديد ؟ 9 و غضب خداوند بر ايشان افروخته شده ، برفت.
‎10‎ و چون ابر از روي خيمه برخاست ، اينك مريم مثل برف مبروص بود ، و هارون بر مريم نگاه كرد و اينك مبروص بود.
‎11‎ و هارون به موسي گفت: واي اي آقايم ، بار اين گناه را بر ما مگذار زيرا كه حماقت كرده ، گناه ورزيده ايم
‎12‎ و او مثل ميته اي نباشد كه چون از رحم مادرش بيرون آيد ، نصف بدنش پوسيده باشد.
‎113‎