جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 292

‎15‎ پس چون نزد پادشاه رسيد ، پادشاه وي را گفت: اي ميكايا ، آيا به راموت ج ِل ْعاد براي جنگ برويم يا باز ايستيم. او در جواب وي گفت: برآي و فيروز شو. و خداوند آن را به دست پادشاه تسليم خواهد كرد.
‎16‎ پادشاه وي را گفت: چند مرتبه تو را قسم بدهم كه به اسم ي�ه�و� ه ، غير از آنچه راست است به من نگويي ؟ ‎17‎ او گفت: تمامي اسرائيل را مثل گله اي كه شبان ندارد بر كوهها پراكنده ديدم و خداوند گفت: اينها صاحب ندارند ، پس هر كس به سلامتي به خانة خود برگردد.
‎18‎ و پادشاه اسرائيل به ي�ه�و�شافاط گفت: آيا تو را نگفتم كه دربارة من به نيكويي نبوت نمي كند بلكه به بدي ؟ ‎19‎ او گفت: پس كلام خداوند را بشنو: من خداوند را بر كرسي خود نشسته ديدم و تمامي لشكر آسمان نزد وي به طرف راست و چپ ايستاده بودند. ‎20‎ و خداوند گفت: كيست كه َاخاب را اغوا نمايد تا به راموت ِج ْلعاد برآمده ، بيفتد. و يكي به اينطور سخن راند و ديگري به آنطور تكلم نمود.
‎21‎ و آن روح پليد بيرون آمده ، به حضور خداوند بايستاد و گفت: من او را اغوا مي كنم.
‎22‎ و خداوند وي را گفت: به چه چيز ؟ او جواب داد كه من بيرون مي روم و در دهان جميع انبيايش روح كاذب خواهم بود. او گفت: وي را اغوا خواهي كرد و خواهي توانست. پس برو و چنين بكن.
‎23‎ پس الآن خداوند روحي كاذب در دهان جميع اين انبياي تو گذاشته است و خداوند دربارة تو سخن بد گفته است. ‎24‎ آنگاه صدقيا ابن ك َن َع�ن َه نزديك آمده ، به رخسار ميكايا زد و گفت: » روح خداوند به كلام راه از نزد من به سوي تو رفت تا به تو سخن گويد ؟
‎25‎ ميكايا جواب داد: اينك در روزي كه به ح�جرة اندروني داخل شده ، خود را پنهان كني ، آن را خواهي ديد. ‎26‎ و پادشاه اسرائيل گفت: ميكايا را بگير و او را نزد آمون ، حاكم شهر و يوآش ، پسر پادشاه ببر.
‎27‎ و بگو پادشاه چنين مي فرمايد: اين شخص را در زندان بيندازيد و او را به نان تنگي و آب تنگي بپروريد تا من به سلامتي برگردم. ‎28‎ ميكايا گفت: اگر في الواقع به سلامتي مراجعت كني ، خداوند به من تكلم ننموده است. و گفت: اي قوم جميع ًا بشنويد.
‎29‎ و پادشاه اسرائيل و ي�ه�و�شافاط ، پادشاه يهودا به راموت ج ِل ْعاد برآمدند. ‎30‎ و پادشاه اسرائيل به ي�ه�وشافاط گفت: من خود را م�ت� َن ك�‏ّر ساخته ، به جنگ مي روم و تو لباس خود را بپوش. پس پادشاه اسرائيل خود را م�ت� َنك�ر ساخته ، به جنگ رفت.
‎31‎ و پادشاه َارام سي و دو سردار ارابه هاي خود را امر كرده ، گفت: » نه با كوچك و نه با بزرگ ، بلكه با پادشاه اسرائيل فقط جنگ نماييد.
‎32‎ و چون سرداران ارابه ها ي�ه�و�شافاط را ديدند ، گفتند: يقين ًا اين پادشاه اسرائيل است. پس برگشتند تا با او جنگ نمايند و ي�ه�و�شافاط فرياد برآورد.
‎33‎ و چون سرداران ارابه ها ديدند كه او پادشاه اسرائيل نيست ، از تعاقب او برگشتند. ‎34‎ اما كسي كمان خود را بدون غرض كشيده ، پادشاه اسرائيل را ميان وصله هاي زره زد ، و او به ارابه ران خود گفت: » دست خود را بگردان و مرا از لشكر بيرون ببر زيرا كه مجروح شدم.
‎35‎ و در آن روز جنگ سخت شد و پادشاه را در ارابه اش به مقابل ا َراميان برپا مي داشتند ؛ و وقت غروب مرد و خون زخمش به ميان ارابه ريخت. ‎36‎ و هنگام غروب آفتاب در لشكر ندا در داده ، گفتند: هركس به شهر خود و هركس به ولايت خويش برگردد.
‎37‎ و پادشاه مرد و او را به سامره آوردند و پادشاه را در سامره دفن كردند. ‎38‎ و ارابه را در بركة سامره شستند و سگان خونش را ليسيدند و اسلحة او را شستند ، برحسب كلامي كه خداوند گفته بود.
‎39‎ و بقية وقايع ا َخاب و هرچه او كرد و خانة عاجي كه ساخت و تمامي شهرهايي كه بنا كرد ، آيا در كتاب تواريخ اي�ام پادشاهان اسرائيل مكتوب نيست. ‎40‎ پس َاخاب با اجداد خود خوابيد و پسرش ، اخزيا به جايش سلطنت نمود.
‎41‎ و ي�ه�و�شافاط بن آسا در سال چهارم َاخاب ، پادشاه اسرائيل بر يهودا پادشاه شد.
‎42‎ و ي�ه�و�شافاط سي و پنج ساله بود كه آغاز سلطنت نمود و بيست و پنج سال در اورشليم سلطنت كرد و اسم مادرش ع� ُزوب�ه دختر ش� ْلحي ، بود.
‎43‎ و در تمامي طريقهاي پدرش ، آسا سلوك نموده ، از آنها تجاوز نمي نمود و آنچه درنظر خداوند راست بود ، بجا مي آورد ، مگر اينكه مكانهاي بلند برداشته نشد و قوم در مكانهاي بلند قرباني همي گذرانيدند و بخور همي سوزانيدند.
‎44‎ و ي�ه�و�شافاط با پادشاه اسرائيل صلح كرد.
‎45‎ و بقية وقايع ي�ه�و�شافاط و تهو�ري كه نمود و جنگهايي كه كرد ، آيا در كتاب تواري ِخ اي�ا ِم پادشاها ن� يهودا مكتوب نيست ؟
‎46‎ و بقية الواطي كه از اي�ام پدرش ، آسا باقي مانده بودند ، آنها را از زمين نابود ساخت. ‎47‎ و در َاد�وم ، پادشاهي نبود ، ليكن وكيلي پادشاهي مي كرد.
‎48‎ و ي�ه�و�شافاط كشتيهاي ترشيشي ساخت تا به جهت آوردن طلا به ُاوفير بروند ، اما نرفتند زيرا كشتيها در ع� ْصي�ون جاب�ر شكست.
‎49‎ آنگاه َا َخ ْزيا ابن َاخاب به ي�ه�و�شافاط قبول نكرد.
‎292‎