جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 25

2 و چون شكيم بن حمور ح�وي كه رئيس آن زمين بود ، او را بديد ، او را بگرفت و با او همخواب شده ، وي را بي عصمت ساخت .
3 و دلش به دينه ، دختر يعقوب ، بسته شده ، عاشق آن دختر گشت ، و سخنان دل آويز به آن دختر گفت . 4 و شكيم به پدر خود ، حمور خطاب كرده ، گفت : اين دختر را براي من به زني بگير .
5 و يعقوب شنيد كه دخترش دينه را بي عصمت كرده است . و چون پسرانش با مواشي او در صحرا بودند ، يعقوب سكوت كرد تا ايشان بيايند .
6 و حمور ، پدر شكيم نزد يعقوب بيرون آمد تا به وي سخن گويد . 7 و چون پسران يعقوب اين را شنيدند ، از صحرا آمدند و غضبناك شده ، خشم ايشان به شدت افروخته شد ، زيراكه با دختر يعقوب همخواب شده ، قباحتي در اسرائيل نموده بود و اين عمل ناكردني بود .
8 پس حمور ايشان را خطاب كرده ، گفت : دل پسرم شكيم شيفتة دختر شماست ؛ او را به وي به زني بدهيد . 9 و با ما مصاهرت نموده ، دختران خود را به ما بدهيد و دختران ما را براي خود بگيريد .
‎10‎ و با ما ساكن شويد و زمين از آن شما باشد . در آن بمانيد و تجارت كنيد و در آن تصرف كنيد .
‎11‎ و شكيم به پدر و برادران آن دخترگفت : » در نظر خود مرا منظور بداريد و آنچه به من بگوييد ، خواهم داد .
‎12‎ م�هر و پيشكش هر قدر زياده از من بخواهيد ، آنچه بگوييد ، خواهم داد فقط دختر را به زني به من بسپاريد .
‎13‎ اما پسران يعقوب در جواب شكيم و پدرش حمور به مكر سخن گفتند زيرا خواهر ايشان ، دينه را بي عصمت كرده بود . ‎14‎ پس بديشان گفتند ، » اين كار را نمي توانيم كرد كه خواهر خود را به شخصي نامختون بدهيم ، چونكه اين براي ما ننگ است . ‎15‎ لكن بدين شرط با شما همداستان مي شويم اگر چون ما بشويد ، كه هر ذكوري از شما مختون گردد .
‎16‎ آنگاه دختران خود را به شما دهيم و دختران شما را براي خود گيريم و با شما ساكن شده ، يك قوم شويم .
‎17‎ اما اگر سخن ما را اجابت نكنيد و مختون نشويد ، دختر خود را برداشته ، از اينجا كوچ خواهيم كرد ‏.»‏ ‎18‎ و سخنان ايشان بنظر حمور و بنظر شكيم بن حمور پسند افتاد .
‎19‎ و آن جوان در كردن اين كار تأخير ننمود ، زيراكه شيفتة دختر يعقوب بود ، و او از همة اهل خانة پدرش گرامي تر بود . ‎20‎ پس حمور و پسرش شكيم به دروازة شهر خود آمده ، مردمان شهر خود را خطاب كرده ، گفتند :
‎21‎ اين مردمان با ما صلاح انديش هستند ، پس در اين زمين ساكن بشوند ، و در آن تجارت كنند . اينك زمين از هر طرف براي ايشان وسيع است ؛ دختران ايشان را به زني بگيريم و دختران خود را بديشان بدهيم .
‎22‎ فقط بدين شرط ايشان با ما متفق خواهند شد تا با ما ساكن شده ، يك قوم شويم كه هر ذكوري از ما مختون شود ، چنانكه ايشان مختونند .
‎23‎ آيا مواشي ايشان و اموال ايشان و هر حيواني كه دارند ، از آن ما نمي شود ؟ فقط با ايشان همداستان شويم تا با ما ساكن شوند ‏.»‏ ‎24‎ پس همة كساني كه به دروازة شهر او در آمدند ، به سخن حمور و پسرش شكيم رضا دادند ، و هر ذكوري از آناني كه به دروازة شهر او درآمدند ، مختون شدند .
‎25‎ و در روز سوم چون دردمند بودند ، دو پسر يعقوب ، شمعون و لاوي ، برادران دينه ، هر يكي شمشير خود را گرفته ، دليرانه بر شهر آمدند و همة مردان را كشتند .
‎35‎
‎26‎ و حمور و پسرش شكيم را به دم شمشير كشتند ، و دينه را از خانة شكيم برداشته ، بيرون آمدند . ‎27‎ و پسران يعقوب بر كشتگان آمده ، شهر را غارت كردند ، زيرا خواهر ايشان را بي عصمت كرده بودند .
‎28‎ و گله ها و رمه ها و الاغها و آنچه در شهر و آنچه در صحرا بود ، گرفتند . ‎29‎ و تمامي اموال ايشان و همة اطفال و زنان ايشان را به اسيري بردند و آنچه در خانه ها بود تاراج كردند . ‎30‎ پس يعقوب به شمعون و لاوي گفت : مرا به اضطراب انداختيد ، و مرا نزد سكنة اين زمين ، يعني كنعانيان و ف�ر ِز ّيان مكروه ساختيد ، و من در شماره قليلم ، همانا بر من جمع شوند و مرا بزنند و من با خانه ام هلاك شوم .
‎31‎ گفتند : آيا او با خواهر ما مثل فاحشه عمل كند ؟
1 و خدا به يعقوب گفت : برخاسته ، به بيت ئيل برآي و در آنجا ساكن شو و آنجا براي خدايي كه بر تو ظاهر شد ، وقتي كه از حضور برادرت ، عيسو فرار كردي مذبحي بساز .
2 پس يعقوب به اهل خانه و همة كساني كه با وي بودند ، گفت : خدايان بيگانه اي را كه درميان شماست ، دور كنيد و خويشتي را طاهر سازيد و رختهاي خود را عوض كنيد ،
3 تا برخاسته ، به بيت ئيل برويم و آنجا براي آن خدايي كه در روز تنگي من ، مرا اجابت فرمود و در راهي كه رفتم با من مي بود ، مذبحي بسازم . 4 آنگاه همة خدايان بيگانه را كه در دست ايشان بود ، به يعقوب دادند ، با گوشواره هايي كه در گوشهاي ايشان بود ، و يعقوب آنها را زير بلوطي كه در شكيم بود دفن كرد .
5 پس كوچ كردند و خوف خدا بر شهرهاي گرداگرد ايشان بود ، كه بني يعقوب را تعاقب نكردند .
6 و يعقوب به لوز كه در زمين كنعان واقع سات ، و همان بيت ئيل باشد ، رسيد . او با تمامي قوم كه با وي بودند . 7 و در آنجا مذبحي بنا نمود و آن مكان را » ايل بيت ئيل « ناميد . زيرا در آنجا خدا بر وي ظاهر شده بود ، هنگامي كه از حضور برادر خود مي گريخت .
8 و دبوره داية رفقه مرد . و او را زير درخت بلوط تحت بيت ئيل دفن كردند ، و آن را » الون باكوت « ناميد . 9 و خدا بار ديگر بر يعقوب ظاهر شد ، وقتي كه از فد�ان ارام آمد ، و او را بركت داد .
‎25‎