5 و ششم ، ي ِت ْر�عام از ع� ج� َله ، زن داود. اينان براي داود در ح�ب�ر�و ن زاييده شدند.
6 و هنگامي كه جنگ درميان خاندان شاؤل و خاندان داود مي بود ، َاب�نير ، خاندان شاؤل را تقويت مي نمود.
7 و شاؤل را كنيزي مسم�ي به ر ِص ْف َه دختر ا َي�ه بود. و ا�ي ْشب�و َشت به ا َب�نير گفت: » چرا به كنيز پدرم در آمدي ؟ 8 و خشم َاب�نير به سبب سخن ا�ي ْشب�و َشت بسيار افروخته شده ، گفت: » آيا من سر سگ براي يهودا هستم ؟ و حال آنكه امروز به خاندان پدرت ، شاؤل ، و برادرانش و اصحابش احسان نموده ام و تو را به دست داود تسليم نكرده ام كه به سبب اين زن امروز گناه بر من اسناد مي دهي ؟ 9 خدا مثل اين و زياده از اين به ا َب�نير بكند اگر من به طوري كه خداوند براي داود قسم خورده است ، برايش چنين عمل ننمايم.
10 تا سلطنت را از خاندان شاؤل نقل نموده ، كرسي داود را بر اسرائيل و يهودا از دان تا بئرشبع پايدار گردانم.
11 و او ديگر نتوانست در جواب َاب�نير سخني گويد زيرا كه از او مي ترسيد.
12 پس َاب�نير در آن حين قاصدان نزد داود فرستاده ، گفت: اين زمين مال كيست ؟ و گفت تو با من عهد ببند و اينك دست من با تو عهد خواهد بست وليكن يك چيز از تو مي طلبم و آن اين است كه روي مرا نخواهي ديد ، جز اينكه اول براي ديدن روي من بيايي ميكال ، دختر شاؤل را بياوري.
14 پس داود رسولان نزد ا�ي ْشب�و َش ت بن شاؤل فرستاده ، گفت: زن من ، ميكال راكه براي خود به صد قلفة فلسطينيان نامزد ساختم ، نزد من بفرست. 15 پس اي ْشب�و َشت فرستاده ، او را نزد شوهرش َف ْلطئيل بن لاي�ش گرفت.
16 و شوهرش همراهش رفت و در عقبش تا حوريم گريه مي كرد. پس َاب�نير وي را گفت: برگشته ، برو. و او برگشت. 17 و ا َب�نير با مشايخ اسرائيل تك ّلم نموده ، گفت: قبل از اين داود را مي طلبيديد تا بر شما پادشاهي كند.
18 پس الآن اين را به انجام برسانيد زيرا خداوند دربارة داود گفته است كه به وسيلة بندة خود ، داود ، قوم خويش ، اسرائيل را از دست فلسطينيان و از دست جميع دشمنان ايشان نجات خواهم دادِ.
19 و ا َب�نير به گوش بنيامينيان نيز سخن گفت. و َاب�نير هم به ح�ب�ر�و ن رفت تا آنچه را كه درنظر اسرائيل و درنظر تمامي خاندان بنيامين پسند آمده بود ، به گوش داود بگويد.
20 پس َاب�نير بيست نفر با خود برداشته ، نزد داود به ح�ب�ر�ون آمد و داود به جهت ا َب�نير و رفقايش يافتي برپا كرد.
21 و ا َب�نير به داود گفت: » من برخاسته ، خواهم رفت و تمامي اسرائيل را نزد آقاي خود ، پادشاه ، جمع خواهم آورد تا با تو عهد ببندند و به هر آنچه دلت مي خواهد ، سلطنت نمايي .» پس داود َاب�نير را مرخص نموده ، او به سلامتي برفت.
22 و ناگاه بندگان داود و يوآب از غارتي باز آمده ، غنيمت بسيار با خود آوردند. و َاب�نير با داود در ح�ب�ر�ون نبود زيرا وي را رخصت داده ، و او به سلامتي رفته بود.
23 و چون يوآب و تمامي لشكري كه همراهش بودند ، برگشتند ، يوآب را خبر داده ، گفتند كه » ا َب�نير بن نير نزد پادشاه آمد و او را رخصت داده و به سلامتي رفت.
مرد.
24 پس يوآب نزد پادشاه آمده ، گفت: چه كردي! اينك ا َب�نير نزد تو آمد. چرا او را رخصت دادي و رفت ؟ 25 َاب�نير بن نير را مي داني كه او آمد تا تو را فريب دهد و خروج و دخول تو را بداند و هر كاري را كه مي كني ، دريافت كند.
26 و يوآب از حضور داود بيرون رفته ، قاصدان در عقب َاب�نير فرستاد كه او را از چشمة س�ير�ه باز آوردند. اما داود ندانست. 27 و چون ا َب�نير به ح�ب�ر�ون برگشت ، يوآب او را درميان دروازه به كنار كشيد تا با او ُخفيه� سخن گويد و به سبب خون برادرش ع�سائيل به شكم او زد كه
28 و بعد از آن چون داود اين را شنيد ، گفت: » من و سلطنت من به حضور خداوند از خون ا َب�نيربن نير تا به ابد بر�ي هستيم. 29 پس بر سر يوآب و تمامي خاندان پدرش قرار گيرد و كسي كه ج�ر�يان و برص داشته باشد و بر عصا تكيه كند و به شمشير بيفتد و محتاج نان باشد ، از خاندان يوآب منقطع نشود.
رفت.
30 و يوآب و برادرش ابيشاي ، َاب�نير را كشتند ، به سبب اين كه برادر ايشان ، ع�سائيل را در ِجب�ع�ون در جنگ كشته بود.
ميرد ؟
31 و داود به يوآب و تمامي قومي كه همراهش بودند ، گفت: جامة خود را بدريد و پلاس بپوشيد و براي َاب�نير نوحه كنيد. و داود پادشاه در عقب جنازه
32 و ا َب�نير را در ح�ب�ر�و ن دفن كردند و پادشاه آواز خود را بلند كرده ، نزد قبر َاب�نير مرثي�ه خوانده ، گفت: » آيا بايد َاب�نير بميرد به طوري كه شخص احمق مي
34 دستهاي تو بسته نشد و پايهايت در زنجير گذاشته نشد. مثل كسي كه پيش شريران افتاده باشد ، افتادي. پس تمامي قوم بار ديگر براي او گريه كردند. 35 و تمامي قوم چون هنوز روز بود ، آمدند تا داود را نان بخورانند اما داود قسم خورده ، گفت: » خدا به من مثل اين بلكه زياده از اين بكند اگر نان يا چيز ديگر بيش از غروب آفتاب بچ� َشم.
245