جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 245

5 و ششم ، ي ِت ْر�عام از ع� ج� َله ، زن داود. اينان براي داود در ح�ب�ر�و ن زاييده شدند.
6 و هنگامي كه جنگ درميان خاندان شاؤل و خاندان داود مي بود ، َاب�نير ، خاندان شاؤل را تقويت مي نمود.
7 و شاؤل را كنيزي مسم�ي به ر ِص ْف َه دختر ا َي�ه بود. و ا�ي ْشب�و َشت به ا َب�نير گفت: » چرا به كنيز پدرم در آمدي ؟ 8 و خشم َاب�نير به سبب سخن ا�ي ْشب�و َشت بسيار افروخته شده ، گفت: » آيا من سر سگ براي يهودا هستم ؟ و حال آنكه امروز به خاندان پدرت ، شاؤل ، و برادرانش و اصحابش احسان نموده ام و تو را به دست داود تسليم نكرده ام كه به سبب اين زن امروز گناه بر من اسناد مي دهي ؟ 9 خدا مثل اين و زياده از اين به ا َب�نير بكند اگر من به طوري كه خداوند براي داود قسم خورده است ، برايش چنين عمل ننمايم.
‎10‎ تا سلطنت را از خاندان شاؤل نقل نموده ، كرسي داود را بر اسرائيل و يهودا از دان تا بئرشبع پايدار گردانم.
‎11‎ و او ديگر نتوانست در جواب َاب�نير سخني گويد زيرا كه از او مي ترسيد.
‎12‎ پس َاب�نير در آن حين قاصدان نزد داود فرستاده ، گفت: اين زمين مال كيست ؟ و گفت تو با من عهد ببند و اينك دست من با تو عهد خواهد بست وليكن يك چيز از تو مي طلبم و آن اين است كه روي مرا نخواهي ديد ، جز اينكه اول براي ديدن روي من بيايي ميكال ، دختر شاؤل را بياوري.
‎14‎ پس داود رسولان نزد ا�ي ْشب�و َش ت بن شاؤل فرستاده ، گفت: زن من ، ميكال راكه براي خود به صد قلفة فلسطينيان نامزد ساختم ، نزد من بفرست. ‎15‎ پس اي ْشب�و َشت فرستاده ، او را نزد شوهرش َف ْلطئيل بن لاي�ش گرفت.
‎16‎ و شوهرش همراهش رفت و در عقبش تا حوريم گريه مي كرد. پس َاب�نير وي را گفت: برگشته ، برو. و او برگشت. ‎17‎ و ا َب�نير با مشايخ اسرائيل تك ّلم نموده ، گفت: قبل از اين داود را مي طلبيديد تا بر شما پادشاهي كند.
‎18‎ پس الآن اين را به انجام برسانيد زيرا خداوند دربارة داود گفته است كه به وسيلة بندة خود ، داود ، قوم خويش ، اسرائيل را از دست فلسطينيان و از دست جميع دشمنان ايشان نجات خواهم دادِ‏.
‎19‎ و ا َب�نير به گوش بنيامينيان نيز سخن گفت. و َاب�نير هم به ح�ب�ر�و ن رفت تا آنچه را كه درنظر اسرائيل و درنظر تمامي خاندان بنيامين پسند آمده بود ، به گوش داود بگويد.
‎20‎ پس َاب�نير بيست نفر با خود برداشته ، نزد داود به ح�ب�ر�ون آمد و داود به جهت ا َب�نير و رفقايش يافتي برپا كرد.
‎21‎ و ا َب�نير به داود گفت: » من برخاسته ، خواهم رفت و تمامي اسرائيل را نزد آقاي خود ، پادشاه ، جمع خواهم آورد تا با تو عهد ببندند و به هر آنچه دلت مي خواهد ، سلطنت نمايي ‏.»‏ پس داود َاب�نير را مرخص نموده ، او به سلامتي برفت.
‎22‎ و ناگاه بندگان داود و يوآب از غارتي باز آمده ، غنيمت بسيار با خود آوردند. و َاب�نير با داود در ح�ب�ر�ون نبود زيرا وي را رخصت داده ، و او به سلامتي رفته بود.
‎23‎ و چون يوآب و تمامي لشكري كه همراهش بودند ، برگشتند ، يوآب را خبر داده ، گفتند كه » ا َب�نير بن نير نزد پادشاه آمد و او را رخصت داده و به سلامتي رفت.
مرد.
‎24‎ پس يوآب نزد پادشاه آمده ، گفت: چه كردي! اينك ا َب�نير نزد تو آمد. چرا او را رخصت دادي و رفت ؟ ‎25‎ َاب�نير بن نير را مي داني كه او آمد تا تو را فريب دهد و خروج و دخول تو را بداند و هر كاري را كه مي كني ، دريافت كند.
‎26‎ و يوآب از حضور داود بيرون رفته ، قاصدان در عقب َاب�نير فرستاد كه او را از چشمة س�ير�ه باز آوردند. اما داود ندانست. ‎27‎ و چون ا َب�نير به ح�ب�ر�ون برگشت ، يوآب او را درميان دروازه به كنار كشيد تا با او ُخفيه� سخن گويد و به سبب خون برادرش ع�سائيل به شكم او زد كه
‎28‎ و بعد از آن چون داود اين را شنيد ، گفت: » من و سلطنت من به حضور خداوند از خون ا َب�نيربن نير تا به ابد بر�ي هستيم. ‎29‎ پس بر سر يوآب و تمامي خاندان پدرش قرار گيرد و كسي كه ج�ر�يان و برص داشته باشد و بر عصا تكيه كند و به شمشير بيفتد و محتاج نان باشد ، از خاندان يوآب منقطع نشود.
رفت.
‎30‎ و يوآب و برادرش ابيشاي ، َاب�نير را كشتند ، به سبب اين كه برادر ايشان ، ع�سائيل را در ِجب�ع�ون در جنگ كشته بود.
ميرد ؟
‎31‎ و داود به يوآب و تمامي قومي كه همراهش بودند ، گفت: جامة خود را بدريد و پلاس بپوشيد و براي َاب�نير نوحه كنيد. و داود پادشاه در عقب جنازه
‎32‎ و ا َب�نير را در ح�ب�ر�و ن دفن كردند و پادشاه آواز خود را بلند كرده ، نزد قبر َاب�نير مرثي�ه خوانده ، گفت: » آيا بايد َاب�نير بميرد به طوري كه شخص احمق مي
‎34‎ دستهاي تو بسته نشد و پايهايت در زنجير گذاشته نشد. مثل كسي كه پيش شريران افتاده باشد ، افتادي. پس تمامي قوم بار ديگر براي او گريه كردند. ‎35‎ و تمامي قوم چون هنوز روز بود ، آمدند تا داود را نان بخورانند اما داود قسم خورده ، گفت: » خدا به من مثل اين بلكه زياده از اين بكند اگر نان يا چيز ديگر بيش از غروب آفتاب بچ� َشم.
‎245‎