جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 243

كتاب دوم سموئيل
1 1 و بعد وفات شاؤل و مراجعت داود از مقاتلة ع�ما َل َقه ، واقع شد كه داود دو روز در ص� ْق َلغ توقف نمود.
2 و در روز سوم ناگاه شخصي از نزد شاؤل با لباس دريده و خاك بر سرش ريخته از لشكر آمد ، و چون نزد داود رسيد ، به زمين افتاد ، تعظيم نمود.
3 و داود وي را گفت: از كجا آمدي ؟ اودر جواب گفت: از لشكراسرائيل فرار كرده ام. 4 داود وي را گفت: مرا خبر بده كه كار چگونه شده است. او گفت: قوم از جنگ فرار كردند و بسياري از قوم نيز افتادند و م�ردند ، و هم شاؤل و پسرش ، يوناتان ، م�ردند.
5 پس داود به جواني كه او را مخبر ساخته بود ، گفت: چگونه دانستي كه شاؤل و پسرش يوناتان مرده اند.
6 و جواني كه او را مخبر ساخته بود ، گفت: اتفاق ًا مرا در كوه ِج ْلب�وع گذر افتاد و اينك شاؤل بر نيزه خود تكيه مي نمود ، و اينك ارابه ها و سواران او را به سختي تعاقب مي كردند.
7 و به عقب نگريسته ، مرا ديد و مرا خواند و جواب دادم ، لبي�ك.
8 او مرا گفت: تو كيستي ؟ وي را گفتم: عماليقي هستم.
9 او به من گفت: تمن ّا اينكه بر من بايستي و مرا بكشي زيرا كه پريشاني مرا درگرفته است چونكه تمام جانم تا بحال در من است.
‎10‎ پس بر او ايستاده ، او را كشتم زيرا دانستم كه بعد از افتادنش زنده نخواهد ماند و تاجي كه بر سرش و بازوبندي كه بر بازويش بود ، گرفته ، آنها را اينجا نزد آقايم آوردم.
‎11‎ آنگاه داود جامة خود را گرفته ، آن را دريد و تمامي كساني كه همراهش بودند ، چنين كردند.
‎12‎ و براي شاؤل و پسرش ، يوناتان ، و براي قوم خداوند و خاندان اسرائيل ماتم گرفتند و گريه كردند ، و تا شام روزه داشتند ، زيرا كه به دم شمشير افتاده بودند.
‎13‎ و داود به جواني كه او را مخبر ساخت ، گفت: تو از كجا هستي ؟ او گفت: من پسر مرد غريب عماليقي هستم. ‎14‎ داود وي را گفت: چگونه نترسيدي كه دست خود را بلند كرده ، مسيح خداوند را هلاك ساختي ؟
‎15‎ آنگاه داود يكي از خادمان خود را طلبيده ، گفت: » نزديك آمده ، او را بكش. پس او را زد كه مرد. ‎16‎ و داود او را گفت: خونت بر سر خودت باشد زيرا كه دهانت شهادت داده ، گفت كه من مسيح خداوند را كشتم.
‎17‎ و داود اين مرثيه را دربارة شاؤل و پسرش يوناتان انشا كرد. ‎18‎ و امر فرمود كه نشيد قوس را به بني يهودا تعليم دهند. اينك در س�ف ْر ياش َر مكتوب است:
‎19‎ زيبايي تو اي اسرائيل در مكانهاي بلندت كشته شد. جباران چگونه افتادند! ‎20‎ در ج� ّت اطلاع ندهيد و در كوچه هاي َا ْش َق ُلون خبر مرسانيد ، مبادا دختران فلسطينيان شادي كنند. و مبادا دختران نامختونان وجد نمايند.
‎21‎ اي كوههاي ِج ْلب�وع ، شبنم و باران بر شما نبارد ، و نه از كشتزارهايت هدايا بشود ، زيرا در آنجا سپر جباران دور انداخته شد ، سپر شاؤل كه گويا به روغن مسح نشده بود.
‎22‎ از خون كشتگان و از پيه جباران ، َكمان يوناتان برنگرديد و شمشير شاؤل تهي برنگشت.
‎23‎ شاؤل و يوناتان در حيات خويش محبوب نازنين بودند ، و در موت خود از يكديگر جدا نشدند. از عقابها تيزپرتر و از شيران تواناتر بودند. ‎24‎ اي دختران اسرائيل براي شاؤل گريه كنيد كه شما را به قرمز و نفايس ملبس مي ساخت و زيورهاي طلا بر لباس شما مي گذاشت. ‎25‎ شجاعان در معرض جنگ چگونه افتادند! اي يوناتان بر مكان هاي بلند خود ُكشته شدي.
‎26‎ اي برادر من يوناتان براي تو دلتنگ شده ام. براي من بسيار نازنين بودي. محبت تو با من عجيب تر از محبت زنان بود. ‎27‎ جب�ران چگونه افتادند و چگونه اسلحة جنگ تلف شد ‏!»‏
2 1 و بعد از آن واقع شد كه داود از خداوند سؤال نموده ، گفت: آيا به يكي از شهرهاي يهودا برآيم ؟ خداوند وي را گفت: برآي. داود گفت: كجا برآيم ؟ گفت: به ح�ب�ر�ون.
2 پس داود به آنجا برآمد و دو زنش نيز َاخينوع� ِم ي� ْزر�عيلي�ه و َا ِبيجاي�ل زن نابال َكر�م�لي.
3 و داود كساني را كه با او بودند با خاندان هر يكي ب�رد ، و در شهرهاي ح�ب�ر�ون ساكن شدند.
‎243‎