جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 233

‎11‎ يوناتان به داود گفت: بيا تا به صحرا برويم. و هر دو ايشان به صحرا رفتند.
‎12‎ و يوناتان به داود گفت: اي ي�ه�و�ه ، خداي اسرائيل ، چون فردا يا روز سوم پدر خود را مثل اين وقت آزمودم و اينك اگر براي داود خير باشد ، اگر من نزد او نفرستم و وي را اطلاع ندهم ،
‎13‎ خداوند با يوناتان مثل اين بلكه زياده از اين عمل نمايد. و اما اگر پدرم ضرر تو را ثواب بيند ، پس تو را اطلاع داده ، رها خواهم نمود تا به سلامتي بروي و خداوند همراه تو باشد چنانكه همراه پدر من بود.
‎14‎ و نه تنها مادام حياتم ، لطف خداوند را با من بجا آوري تا نميرم ،
‎15‎ بلكه لطف خود را از خاندانم تا به ابد قطع ننمايي ، هم در وقتي كه خداوند دشمنان داود را جمع ًا از روي زمين منقطع ساخته باشد.
‎16‎ پس يوناتان با خاندان داود عهد بست و گفت خداوند اين را از دشمنان داود مطالبه نمايد. ‎17‎ و يوناتان بار ديگر به سبب محبتي كه با او داشت ، داود را قسم داد زيرا كه او را دوست مي داشت ، چنانكه جان خود را دوست مي داشت.
‎18‎ و يوناتان او را گفت: فردا اول ماه است و چونكه جاي تو خالي مي باشد ، تو را مفقود خواهند يافت. ‎19‎ و در روز سوم به زودي فرود شده ، به جايي كه خود را در آن روز شغل پنهان كردي بيا و در جانب سنگ آ َزل بنشين. ‎20‎ و من سه تير به طرف آن خواهم انداخت كه گويا به هدف مي اندازم.
‎21‎ و اينك خادم خود را فرستاده ، خواهم گفت برو و تيرها از اين طرف تو است ، آنها را بگير. آنگاه بيا زيرا كه براي تو سلامتي است و به حيات خداوند تو را هيچ ضرري نخواهد بود.
‎22‎ اما اگر به خادم چنين بگويم كه: اينك تيرها از آن طرف توست ، آنگاه برو زيرا خداوند تو را رها كرده است.
‎23‎ و اما آن كاري كه من و تو دربارة آن گفتگو كرديم ، اينك خداوند در ميان من و تو تا به ابد خواهد بود. ‎24‎ پس داود خود را در صحرا پنهان كرد. و چون اول ماه رسيد ، پادشاه براي غذا خوردن نشست. ‎25‎ و پادشاه در جاي خود بر حسب عادتش بر مسند ، نزد ديوار نشسته ، و يوناتان ايستاده بود و ا َبنير به پهلوي شاؤل نشسته ، و جاي داود خالي بود.
‎26‎ و شاؤل در آن روز هيچ نگفت زيرا گمان مي برد: چيزي بر او واقع شده ، طاهر نيست. البته طاهر نيست! ‎27‎ و در فرداي اول ماه كه روز دوم بود ، جاي داود نيز خالي بود. پس شاؤل به پسر خود يوناتان گفت: چرا پسر ي�س�ا ، هم ديروز و هم امروز به غذا نيامد ؟
‎28‎ يوناتان در جواب شاؤل گفت: داود از من بسيار التماس نمود تا به بيت لحم برود. ‎29‎ و گفت: تمن ّا اينكه مرا رخصت بدهي زيرا خاندان ما را در شهر قرباني است و برادرم مرا امر فرموده است ؛ پس اگر الآن در نظر تو التفات يافتم ، مرخص بشوم تا برادران خود را ببينم. از اين جهت به سفرة پادشاه نيامده است.
‎30‎ آنگاه خشم شاؤل بر يوناتان افروخته شده ، او را گفت: اي پسر زن� كردنكش ِ فتنه انگيز ، آيا نمي دانم كه تو پسر ي�س�ا را به جهت افتضاح خود و افتضاح عورت مادرت اختياركرده اي ؟
‎31‎ زيرا مادامي كه پسر ي�س�ا بر روي زمين زنده باشد ، تو و سلطنت تو پايدار نخواهيد ماند. پس الآن بفرست و او را نزد من بياور زيرا كه البته خواهد مرد.
‎32‎ يوناتان پدر خود شاؤل را جواب داده ، وي را گفت: چرا بميرد ؟ چه كرده است ؟
‎33‎ آنگاه شاؤل مزراق خود را به او انداخت تا او را بزند. پس يوناتان دانست كه پدرش بر كشتن داود جازم است. ‎34‎ و يوناتان به شدت� خشم ، از سفره برخاست و در روز دوم ماه ، طعام نخورد چونكه براي داود غمگين بود زيرا پدرش او را خجل ساخته بود.
‎35‎ و بامدادان يوناتان در وقتي كه با داود تعيين كرده بود ، به صحرا بيرون رفت. و يك پسر كوچك همراهش بود. ‎36‎ و به خادم خود گفت: بدو و تيرها را كه مي اندازم پيدا كن ‏.»‏ و چون پسر مي دويد ، تير را چنان انداخت كه از او رد شد. ‎37‎ و چون پسر به مكان تيري كه يوناتان انداخته بود ، مي رفت ، يوناتان در عقب پسر آواز داده ، گفت كه: آيا تير به آن طرف تو نيست ؟
‎38‎ و يوناتان در عقب پسر آواز داد كه بشتاب و تعجيل كن و درنگ منما. پس خادم يوناتان تيرها را برداشته ، نزد آقاي خود برگشت. ‎39‎ و پسر چيزي نفهميد. اما يوناتان و داود اين امر را مي دانستند. ‎40‎ و يوناتان اسلحة خود را به خادم خود داده ، وي را گفت: برو و آن را به شهر ببر.
‎41‎ و چون پسر رفته بود ، داود از جانب جنوبي برخاست و بر روي خود بر زمين افتاده ، سه مرتبه سجده كرد و يكديگر را بوسيده ، با هم گريه كردند تا داود از حد گذرانيد.
‎21‎
‎42‎ و يوناتان به داود گفت: » به سلامتي برو چونكه ما هر دو به نام خداوند قسم خورده ، گفتيم كه خداوند در ميان من و تو و در ميان ذرية من و ذرية تو تا به ابد باشد ‏.»‏ پس برخاسته ، برفت و يوناتان به شهر برگشت.
1 و داود به ُنوب نزد َاخ�يم� َلك كاهن رفت. و َاخ�يم� َلك لرزان شده ، به استقبال داود آمده ، گفت: چرا تنها آمدي و كسي با تو نيست ؟
‎233‎