جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 213

6 نوكر كه بر دروندگان گماشته شده بود ، در جواب گفت: اين است دختر موآبي�ه كه با نعومي از بلاد موآب برگشته است ،
7 و به من گفت: تم ّنا اينكه خوشه چيني نمايم و در عقب دروندگان در ميان بافه ها جمع كنم ؛ پس آمده ، از صبح تا به حال مانده است ، سواي آنكه اندكي در خانه تو ّقف كرده است.
8 و بوع� ْز به روت گفت: اي دخترم مگر نمي شنوي ؟ به هيچ كشت زار ديگر براي خوشه چيني مرو و از اينجا هم مگذر بلكه با كنيزان من در اينجا باش.
9 و چشمانت به زميني كه مي دروند نگران باشد و در عقب ايشان برو ؛ آيا جوانان را حكم نكردم كه تو را لمس كنند ؟ و اگر تشنه باشي ، نزد ظروف ايشان برو و از آنچه جوانان مي كشند ، بنوش.
‎10‎ پس به روي در افتاده ، او را تا به زمين تعظيم كرد و به اوگفت: براي چه در نظر تو التفات يافتم كه به من توجه نمودي و حال آنكه غريب هستم ؟
‎11‎ بوع� ْز در جواب او گفت: از هر آنچه بعد از مردن شوهرت به مادرشوهر خود كردي ، اطلاع تمام به من رسيده است ، و چگونه پدر و مادر و زمين ولادت خود را ترك كرده ، نزد قومي كه پيشتر ندانسته بودي ، آمدي.
‎12‎ خداوند عمل تو را جزا دهد و از جانب يهوه ، خداي اسرائيل ، كه در زير بالهايش پناه بردي ، اجر كامل به تو برسد.
‎13‎ گفت: اي آقايم ، در نظر تو التفات بيابم زيرا كه مرا تسلي دادي و به كنيز خود سخنان دل آويز گفتي ، اگر چه من مثل يكي از كنيزان تو نيستم. ‎14‎ بوع� ْز وي را گفت: در وقت چاشت اينجا بيا و ازنان بخور و لقمة خود را درشيره فرو بر ‏.»‏ پس نزد دروندگان نشست و غلة برشته به او دادند و خورد و سير شده ، باقي مانده را واگذاشت.
‎15‎ و چون براي خوشه چيني برخاست ، بوع� ْز جوانان خود را امر كرده ، گفت: بگذاريد كه در ميان بافه ها هم خوشه چيني نمايد و او را زجر منماييد.
‎16‎ و نيز از دسته ها كشيده ، برايش بگذاريد تا برچيند و او را عتاب مكنيد.
‎17‎ پس تا شام در آن كشتزار خوشه چيني نموده ، آنچه را كه برچيده بود ، كوبيد و به قدر يك ايفة جو بود. ‎18‎ پس آن را برداشته ، به شهردر آمد ، و مادرشوهرش آنچه را كه برچيده بود ، ديد ، و آنچه بعد از سيرشدنش باقي مانده بود ، بيرون آورده ، به وي داد. ‎19‎ و مادر شوهرش وي را گفت: امروز كجا خوشه چيني نمودي و كجا كار كردي ؟ مبارك باد آنكه بر تو توجه نموده است. پس مادر شوهر خود را از كسي كه نزد وي كار كرده بود ، خبر داده ، گفت: نام آن شخص كه امروز نزد او كار كردم ، بوع� ْز است.
‎20‎ و نعومي به عروس خود گفت: او از جانب خداوند مبارك باد زيرا كه احسان را بر زندگان و مردگان ترك ننموده است. و نعومي وي را گفت: اين شخص ، خويش ما و از ولي هاي ماست.
‎21‎ و روت موآبي�ه گفت كه او نيز مرا گفت با جوانان من باش تا همة درو مرا تمام كنند.
‎22‎ نعومي به عروس خود روت گفت كه اي دخترم خوب است كه با كنيزان او بيرون روي و تو را در كشتزار ديگر نيابند.
‎23‎ پس با كنيزان بوع� ْز براي خوشه چيني مي ماند تا درو جو و درو گندم تمام شد ، و با مادر شوهرش سكونت داشت.
3 1 و مادر شوهرش ، نعومي وي را گفت: » اي دختر من ، آيا براي تو راحت نجويم تا برايت نيكو باشد.
2 و الآن آيا بوع� ْز كه با تو كنيزايش بودي خويش ما نيست ؟ و اينك او امشب در خرمن خود ، جو پاك مي كند.
3 پس خويشتن را غسل كرده ، تدهين كن و رخت خود را پوشيده ، به خرمن برو ، اما خود را به آن مرد نشناسان تا از خوردن و نوشيدن فارغ شود. 4 و چون او بخوابد ، جاي خوابيدنش را نشان كن و رفته پايهاي او را بگشا و بخواب ، و او تو را خواهد گفت كه چه بايد بكني. 5 او وي را گفت: هر چه به من گفتي ، خواهم كرد.
6 پس به خرمن رفته ، موافق هر چه مادرشوهرش او را امر فرموده بود ، رفتار نمود.
7 پس چون بوع� ْز خورد و نوشيد و دلش شاد شد و رفته به كنار بافه هاي جو خوابيد ، آنگاه او آهسته آهسته آمده ، پايهاي او را گشود و خوابيد. 8 و در نصف شب آن مرد مضطرب گرديد و به آن سمت متوجه شد كه اينك زني نزد پايهايش خوابيده است.
9 و گفت: توكيستي ؟ اوگفت: من كنيز تو ، روت هستم ؛ پس دامن خود را بر كنيز خويش بگستران زيرا كه تو ول ّي هستي.
‎10‎ او گفت: اي دختر من! از جانب خداوند مبارك باش! زيرا كه در آخر بيشتر احسان نمودي ، چونكه در عقب جوانان ، چه فقير و چه غني ، نرفتي.
‎11‎ وحال اي دختر من ، مترس! هر آنچه به من گفتي برايت خواهم كرد ، زيرا كه تمام شهر قوم من تو را زن نيكو مي دانند.
‎12‎ و الآن راست است كه من ولي هستم ، ليكن ول ّي اي نزديكتر از من هست.
‎13‎ امشب در اينجا بمان و بامدادان اگر او حق ول ّي را براي تو ادا نمايد ، خوب ادا نمايد ، و اگر نخواهد كه براي تو حق ول ّي را ادا نمايد ، پس قسم به حيات خداوند كه من آن را براي تو ادا خواهم نمود ؛ الآن تا صبح بخواب.
‎14‎ پس نزد پايش تا صبح خوابيده ، پيش از آنكه همسايه اش را تشخيص دهد برخاست ، و بوع� ْز گفت: زنهار كسي نفهمد كه اين زن به خرمن آمده است. ‎15‎ و گفت چادري كه بر توست ، بياور و بگير. پس آن را بگرفت و او شش كيل جو پيموده ، بر وي گذارد و به شهر رفت.
‎213‎