جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 206

‎12‎ و دليله طنابهاي تازه گرفته ، او را با آنها بست و به وي گفت: اي َشم� ُشو ن فلسطينيان بر تو آمدند. و كسان در حجره در كمين مي بودند. آنگاه آنها را از بازوهاي خود مثل نخ بگسيخت.
‎13‎ و دليله به َش م� ُشو ن گفت: » تابحال مرا استهزا نموده ، دروغ گفتي. مرا بگو كه به چه چيز بسته مي شوي ‏.»‏ او وي را گفت: » اگر هفت گيسوي سر مرا با تار ببافي.
‎14‎ پس آنها را به ميخ قايم بست و وي را گفت: اي َش م� ُشو ن فلسطينيان بر تو آمدند. آنگاه از خواب بيدارشده ، هم مي ِخ َنورد� نساج و هم تار را بركند. ‎15‎ و او وي را گفت: » چگونه مي گويي كه مرا دوست مي داري و حال آنكه دل تو با من نيست. اين سه مرتبه مرا استهزا نموده ، مرا خبر ندادي كه قوت عظيم تو در چه چيز است.
‎16‎ و چون او وي را هر روز به سخنان خود عاجز مي ساخت و او را الحاح مي نمود و جانش تا به موت تنگ مي شد ، ‎17‎ هرچه در دل خود داشت براي او بيان كرده ، گفت كه ا ُس�ت ُر�ه بر سر من نيامده است ، زيرا كه از رحم مادرم براي خداوند نذيره شده ام ؛ و اگر تراشيده شوم ، قوتم از من خواهد رفت و ضعيف و مثل ساير مردمان خواهم شد ‏.»‏
‎18‎ پس چون دليله ديد كه هرآنچه در دلش بود ، براي او بيان كرده است ، فرستاد و سروران فلسطينيان را طلبيده ، گفت: اين دفعه بياييد زيرا هرچه در دل داشت مرا گفته است. آنگاه سروران فلسطينيان نزد او آمدند و نقد را به دست خود آوردند.
‎19‎ و او را بر زانوهاي خود خوابانيده ، كسي را طلبيد هفت گيسوي سرش را تراشيد. پس به ذليل نمودن او شروع كرد و قوتش از او رفت. ‎20‎ و گفت: اي َشم� ُشو ن فلسطينيان بر تو آمدند. آنگاه از خواب بيدار شده ، گفت: مثل پيشتر بيرون رفته ، خود را مي افشانم. اما او ندانست كه خداوند از او دور شده است.
‎21‎ پس فلسطينيان او را گرفته ، چشمانش را كندند و او را به َغ َّزه آورده ، به زنجيرهاي برنجين بستند و در زندان دستاس مي كرد.
‎22‎ و موي سرش بعد از تراشيدن باز به بلند شدن شروع نمود.
‎23‎ و سروران فلسطينيان جمع شدند تا قرباني عظيمي براي خداي خود ، داجون بگذرانند و بزم نمايند زيرا گفتند خداي ما دشمن ما َشم� ُشون را به دست ما تسليم نموده است.
‎24‎ و چون خلق او را ديدند خداي خود را تمجيد نمودند ، زيرا گفتند خداي ما دشمن ما را كه زمين ما را خراب كرد و بسياري از ما را كشت ، به دست ما تسليم نموده است.
‎25‎ و چون دل ايشان شاد شد ، گفتند: ستونها برپا داشتند.
كردند.
َشم� ُشون را بخوانيد تا براي ما بازي كند. پس َشم� ُشو ن را از زندان آورده ، براي ايشان بازي مي كرد ، و او را درميان
‎26‎ و َشم� ُشو ن به پسري كه دست او را گرفت ، گفت: مرا واگذار تا ستونهايي كه خانه بر آنها قايم است ، لمس نموده ، بر آنها تكيه نمايم.
‎27‎ و خانه از مردان و زنان پر بود و جميع سروران فلسطينيان در آن بودند و قريب به سه هزار مرد و زن بر پشت بام ، بازي َشم� ُشو ن را تماشا مي
‎28‎ و َشم� ُشو ن از خداوند استدعا نموده ، گفت: » اي خداوند يهوه ، مرا بياد آور و اي خدا اين مرتبه فقط مرا قوت بده تا يك انتقام براي دو چشم خود از فلسطينيان بكشم.
‎29‎ و َشم� ُشو ن دو ستون� ميان را كه خانه بر آنها قايم بود ، يكي را به دست راست و ديگري را به دست چپ خود گرفته ، بر آنها تكيه نمود. 0 و َشم� ُشو ن گفت: همراه فلسطينيان بميرم ‏.»‏ و با زور خم شده ، خانه بر سروران و بر تمامي خلقي كه در آن بودند ، افتاد. پس مردگاني كه در موت خود كشت از مردگاني كه در زندگي اش كشته بود ، زيادتر بودند.
‎31‎ آنگاه برادرانش و تمامي خاندان پدرش آمده ، او را برداشتند و او را آورده ، در قبر پدرش مانوح درميان ص ُرع�ه و َاشتاؤل دفن كردند. و او بيست سال بر اسرائيل داوري كرد.
‎17‎ 1 و از كوهستان افرايم ، شخصي بود كه ميخا نام داشت.
2 و به مادر خود گفت: » آن هزار و يكصد مثقال نقره اي كه از تو گرفته شد ، و دربارة آن لعنت كردي و در گوشهاي من نيز سخن گفتي ، اينك آن نقره نزد من است ، من آن را گرفتم ‏.»‏ مادرش گفت: خداوند پسر مرا بركت دهد.
3 پس آن هزار و يكصد مثقال نقره را به مادرش رد نمود و مادرش گفت: اين نقره را براي خداوند از دست خود به جهت پسرم بالكل وقف مي كنم تا تمثال تراشيده و تمثال ريخته شده اي ساخته شود ؛ پس الآن آن را به تو باز مي دهم.
4 و چون نقره را به مادر خود رد نمود ، مادرش دويست مثقال نقره گرفته ، آن را به زرگري داد كه او تمثال تراشيده ، و تمثال ريخته شده اي ساخت و آنها در خانة ميخا بود.
‎206‎