جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس کتاب مقدّس؛ عهد عتیق؛ کامل | Page 196

‎11‎ و فرشتة خداوند آمده ، زير درخت بلوطي كه در غ ُف ْر�ه است كه مال يوآش َابيع� َزري بود ، نشست ، و پسرش ِجد�ع�ون گندم را در چرخشت مي كوبيد تا آن را از مديان پنهان كند.
‎12‎ پس فرشتة خداوند بر او ظاهر شده ، وي را گفت: » اي مرد زورآور ، يهوه با تو است.
‎13‎ ِجد�ع�ون وي را گفت: آه اي خداوند من ، اگر يهوه با ماست ، پس چرا اين همه بر ما واقع شده است ، و كجاست جميع اعمال عجبيب او كه پدران ما براي ما ذكر كرده ، و گفته اند كه آيا خداوند ما را از مصر بيرون نياورد ؟ ليكن الآن خداوند ما را ترك كرده ، و به دست مديان تسليم نموده است.
‎14‎ آنگاه يهوه بر وي نظر كرده ، گفت: » به اين قوت خود برو و اسرائيل را از دست مديان رهايي ده! آيا من تو را نفرستادم ؟
هستم.
‎15‎ او در جواب وي گفت: » آه اي خداوند ، چگونه اسرائيل را رهايي دهم ؟ اينك خاندان من در منسي ذليل تر از همه است و من در خانه پدرم كوچكترين
‎16‎ خداوند وي را گفت: » ي قين ًا من با تو خواهم بود و مديان را مثل يك نفر شكست خواهي داد.
‎17‎ او وي را گفت: » اگر الآن درنظر تو فيض يافتم ، پس آيتي به من بنما كه تو هستي آنكه با من حرف مي زني. ‎18‎ پس خواهش دارم كه از اينجا نروي تا نزد تو برگردم ، و هدية خود را آورده ، به حضور تو بگذرانم ‏.»‏ گفت: » من مي مانم تا برگردي ‏.»‏
‎19‎ پس ِجد�ع�ون رفت و بزغاله اي را با قرصهاي نان فطير از يك ايفة آرد نرم حاضر ساخت ، و گوشت را در سبدي و آب گوشت را در كاسه اي گذاشته ، آن را نزد وي ، زير درخت بلوط آورد و پيش وي نهاد. ‎20‎و فرشتة خدا او را گفت: » گوشت و قرصهاي فطير را بردار و بر روي اين صخره بگذار ، و آب گوشت را بريز ‏.»‏ پس چنان كرد.
‎21‎ آنگاه فرشتة خداوند نوك عصا را كه در دستش بود ، دراز كرده ، گوشت و قرصهاي فطير را لمس نمود كه آتش از صخره برآمده ، گوشت و قرصهاي فطير را بلعيد ، و فرشتة خداوند از نظرش غايب شد.
‎22‎ پس ِجد�ع�ون گفت: آه اي خداوند يهوه ، چونكه فرشتة خداوند را روبرو ديدم.
‎23‎ خداوند وي را گفت: » سلامتي بر تو باد! مترس ، نخواهي مرد. ‎24‎ پس ِجد�ع�ون در آنجا براي خداوند مذبحي بنا كرد و آن را يهوه شالوم ناميد كه تا امروز در ع�ف ْرضة ا َبيع�ز َر ِيان باقي است. ‎25‎ و در آن شب ، خداوند او را گفت: » گاو پدر خود ، يعني گاو دومين را كه هفت ساله است بگير ، و مذبح بعل را كه از آن پدرت است منهدم كن ، و تمثال اشيره را كه نزد آن است ، قطع نما.
‎26‎ و براي يهوه ، خداي خود ، بر سر اين قلعه مذبحي موافق رسم بنا كن ، و گاو دومين را گرفته ، با چوب اشيره كه قطع كردي براي قرباني سوختني بگذران.
‎27‎ پس ِجد�ع�ون ده نفر از نوكران خود را برداشت و به نوعي كه خداوند وي را گفته بود ، عمل نمود ؛ اما چونكه از خاندان پدر خود و مردان شهر مي ترسيد ، اين كار را در روز نتوانست كرد ، پس آن را در شب كرد.
‎28‎ و چون مردمان شهر در صبح برخاستند ، اينك مذبح بعل منهدم شده ، و اشيره كه نزد آن بود ، بريده ، و گاو دومين بر مذبحي كه ساخته شده بود ، قرباني گشته.
‎29‎ پس به يكديگر گفتند: » كيست كه اين كار را كرده است ؟»‏ و چون دريافت و تفحص كردند ، گفتند: » ِجد�ع�و ن بن يوآش اين كار را كرده است ‏.»‏ ‎30‎ پس مردان شهر به يوآش گفتند: پسر خود را بيرون بياور تا بميرد زيراكه مذبح بعل را مهدم ساخته ، و اشيره را كه نزد آن بود ، بريده است.
‎31‎ اما يوآش به همة كساني كه بر ضد او برخاسته بودند ، گفت: آيا شما براي بعل محاجه مي كنيد ؟ و آيا شما او را مي رهانيد ؟ هركه براي او محاجه نمايد ، همين صبح كشته شود ؛ و اگر او خداست ، براي خود محاجه نمايد چونكه كسي مذبح او را منهدم ساخته است.
‎32‎ پس در آن روز او را ي�ر�ب�ع�ل ناميد و گفت: » بگذاريد تا بعل با او محاجه نمايد زيرا كه مذبح او را منهدم ساخته است ‏.»‏
‎33‎ آنگاه جميع اهل مديان و عماليق و بني مشرق با هم جمع شدند و عبور كرده ، در وادي يزرعيل اردو زدند. ‎34‎ و روح خداوند ِجد�ع�ون را ملبس ساخت. پس َك ِر ّنا را نواخت و اهل ا َبيعضز َر در عقب وي جمع شدند.
‎35‎ و رسولان در تمامي م� َنسي فرستاد كه ايشان نيز در عقب وي جمع شدند و در اشير و زبولون و نفتالي رسولان فرستاد و به استقبال ايشان برآمدند. ‎36‎ و ِجد�ع�ون به خدا گفت: » اگر اسرائيل را برحسب سخن خود به دست من نجات خواهي داد ،
‎37‎ اينك من در خرمنگاه ، پوست پشميني مي گذارم و اگر شبنم فقط بر پوست باشد و بر تمامي زمين خشكي ب�و�د ، خواهم دانست كه اسرائيل را برحسب قول خود به دست من نجات خواهي داد.
‎38‎ و همچنين شد و بامدادان به زودي برخاسته ، پوست را فشرد و كاسه اي پر از آب شبنم از پوست بيفشرد. ‎39‎ و ِجد�ع�ون به خدا گفت: » غضب تو بر من افروخته نشود و همين يك مرتبه خواهم گفت ، يك دفعة ديگر فقط با پوست تجربه نمايم ؛ اين مرتبه پوست به تنهايي خشك باشد و بر تمامي زمين شبنم.
‎196‎