9 بسوي گله بشتاب ، و دو بزغالة خوب از بزها ، نزد من بياور ، تا از آنها غذايي براي پدرت بطوري كه دوست مي دارد ، بسازم .
10 و آن را نزد پدرت ببر تا بخورد ، و تو را قبل از وفاتش بركت دهد .
11 يعقوب به مادرخود ، رفقه ، گفت : اينك برادرم عيسو ، مردي مويدار است و من مردي بي موي هستم ،
12 شايد كه پدرم مرا لمس نمايد ، و در نظرش مثل مسخره اي بشوم ، و لعنت به عوض بركت بر خود آورم .
13 مادرش به وي گفت : » اي پسر من ، لعنت تو بر من باد ! فقط سخن مرا بشنو و رفته ، آن را براي من بگير . 14 پس رفت و گرفته ، نزد مادر خود آورد . و مادرش خورشي ساخت بطوري كه پدرش دوست مي داشت .
15 و رفقه ، جامة فاخر پسر بزرگ خود عيسو را كه نزد او در خانه بود گرفته ، به پسر كهتر خود يعقوب پوشانيد ، 16 و پوست بزغاله ها را ، بر دستها و نرمة گردن او برست .
17 و خورش و ناني كه ساخته بود ، به دست پسر خود يعقوب سپرد .
18 پس نزد پدر خود آمده ، گفت : اي پدر من ! گفت : لبيك ، تو كيستي اي پسر من ؟
19 يعقوب به پدر خود گفت : من نخست زادة تو عيسو هستم . آنچه به من فرمودي كردم آلان برخيز ، بنشين و از شكار من بخور ، تا جانت مرا بركت دهد . 20 اسحاق به پسر خود گفت : اي پسر من ! چگونه بدين زودي يافتي ؟ گفت : يهوه خداي تو به من رسانيد .
21 اسحاق به يعقوب گفت : اي پسر من ، نزديك بيا تا تو را لمس كنم ، كه آيا تو پسر من عيسو هستي يا نه .
22 پس يعقوب نزد پدر خود اسحاق آمده ، و او را لمس كرده ، گفت : آواز ، آواز يعقوب است ، ليكن دستها ، دستهاي عيسوست .
23 و او را نشناخت ، زيرا كه دستهايش مثل دستهاي برادرش عيسو ، موي دار بود . پس او را بركت داد 24 و گفت : آيا تو همان پسر من ، عيسو هستي ؟ گفت : من هستم .
25 پس گفت : نزديك بياور تا از شكار پسر خود بخورم و جانم تو را بركت دهد . پس نزد وي آورد و بخورد و شراب برايش آورد و نوشيد . 26 و پدرش ، اسحاق به وي گفت : اي پسر من ، نزديك بيا و مرا ببوس .
27 پس آمده ، او را بوسيد و رايحة پسر من ، مانند رايحة صحرايي است كه خداوند آن را بركت داده باشد .
28 پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهي زمين ، و از فراواني غله و شيره عطا فرمايد . 29 قومها تو را بندگي نمايند و طوايف تو را تعظيم كنند ، بر برادران خود سرور شوي ، و پسران مادرت تو را تعظيم نمايند . ملعون باد هر كه تو را لعنت كند ، و هركه تو را مبارك خواند ، مبارك باد .
30 و واقع شد چون اسحاق ، از بركت دادن به يعقوب شد ، به مجرد بيرون رفتن از حضور پدر خود اسحاق ، كه برادرش عيسو از شكار باز آمد .
31 و او نيز خورشي ساخت ، و نزد پدر خود آورده ، به پدرخود گفت : پدر من برخيزد و از شكار پسر خود بخورد ، تا جانت مرا بركت دهد .
32 پدرش اسحاق به وي گفت : تو كيستي ؟ گفت : من پسر نخستين تو ، عيسو هستم .
33 آنگاه لرزه اي شديد به اسحاق مستولي شده ، گفت : پس آن كه بود كه نخجيري صيد كرده ، برايم آورد ، و قبل آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم ، و في الواقع او مبارك خواهد بود ؟
34 عيسو چون سخنان پدر خود را شنيد ، نعره اي عظيم و بي نهايت تلخ برآورده ، به پدر خود گفت : اي پدرم ، به من ، به من نيز بركت بده !
35 گفت : برادرت به حليه آمد ، و بركت تو را گرفت . 36 گفت : نام او را يعقوب بخوبي نهادند ، زيرا كه دو مرتبه مرا از پا درآورد . اول نخست زادگي مرا گرفت ، و اكنون مرا گرفته است .» پس گفت : » آيا براي من نيز بركتي نگاه نداشتي ؟
37 اسحاق در جواب عيسو گفت : من ، براي تو چه كنم ؟
اينك او را بر تو سرور ساختم ، و همة برادرانش را غلامان او گردانيدم ، و غله و شيره را رزق او دادم . پس آلان اي پسر
38 عيسو به پدر خود گفت : اي پدر من ، آيا همين يك بركت را داشتي ؟ به من ، به من نيز اي پدرم بركت بده ! و عيسو به آواز بلند بگريست . 39 پدرش اسحاق در جواب او گفت : مسكن تو دور از فريهي زمين ، و شبنم آسمان از بالا خواهد بود . 40 و به شمشيرت خواهي زيست و برادر خود را بندگي خواهي كرد ، و واقع خواهد شد كه چون سر باز زدي ، يوغ او را از گردن خود خواهي انداخت .»
41 و عيسو بسبب آن بركتي كه پدرش به يعقوب داده بود ، بر او بغض ورزيد ، و عيسو در دل خود گفت : ايام نوحه گري براي پدرم نزديك است ، آنگاه برادرخود يعقوب را خواهم كشت .
42 و رفقه ، از سخنان پسر بزرگ خود ، عيسو آگاهي يافت . پس فرستاده ، پسر كوچك خود يعقوب را خوانده ، بدو گفت : اينك برادرت عيسو دربارة تو خود را تسلي مي دهد به اينكه تو را بكشد .
43 پس آلان اي پسرم سخن مرا بشنو و برخاسته ، نزد برادرم ، لابان ، به حران فرار كن . 44 و چند روز نزد وي بمان ، تا خشم برادرت برگردد .
45 تا غضب برادرت از تو برگردد ، و آنچه بدو كردي ، فراموش كند . آنگاه مي فرستم و تو را از آنجا باز مي آورم . چرا بايد از شما هر دو در يك روز محروم شوم ؟
46 و رفقه به اسحاق گفت : بسبب دختران ح� ّت از جان خود بيزار شده ام . اگر يعقوب زني از دختران ح� ّت ، مثل ايناني كه دختران اين زمينند بگيرد ، مرا از حيات چه فايده خواهد بود .
19
28 1 و اسحاق ، يعقوب را خوانده ، او را بركت داد و او را امر فرموده ، گفت : زني از دختران كنعان مگير .