جزو «بیست و دو» درس آموزشی از کتاب مقدّس «ساختن پل ها»

CHRISTADELPHIAN ISOLATION LEAGUE

CHRISTADELPHIAN ISOLATION LEAGUE

موعظه 15 ژوئیه 2018
فرستاده شده توسط:, FITZHEAD- BROTHER PETER ELLIS, THE OLD DAIRY,
SOMERSET TA4 3LA, U. K.
مطالعه: 1 سموئیل باب های 30-29 ، ارمیا باب ، 5 متی باب 16 ساختن پل ها
روزی روزگاری دو برادر که در مزرعه ای در اطراف شهر زندگی می کردند ، با مشکل مواجه شدند. بعد از 40 سال مزرعه داری ، اشتراک گذاشتن ماشین آلات کشاورزی و تبادل کارگر و کالای مورد نیاز بدون هیچ مشکلی ، این اولین باری بود که آنها با مشکل مواجه می شدند و موجب شد تا این همکاری طولانی مدت به پایان برسد و آنها از هم جدا شدند. این مشکل از یک سوءتفاهم کوچک شروع شده و به مشکلی بزرگ تبدیل شد و در نهایت با بیان کلماتی تلخ به جایی رسیدند که یک هفته با هم صحبت نکردند.
یک روز صبح جان( برادر بزرگتر) در منزل بود که کسی در زد. او در را باز کرد و مردی را با یک جعبه ابزار نجاری پشت در دید.
‏-نجار گفت: به دنبال یک کار چند روزه می گردم. آیا در اینجا کار های کوچکی دارید تا من بتوانم در انجام آن به شما کمک کنم ؟
‏-برادر بزرگتر گفت: بله. کاری هست که می توانی انجام دهی. به آن طرف رودخانه در این مزرعه نگاه کن. همسایه من در آنجا زندگی می کند. در حقیقت او برادر کوچکتر من است تا هفته گذشته در میان ما علفزاری وجود داشت. ولی او بولدوزر خود را برداشت و تمام علف ها را شخم زد و حفره ای را کند و به رودخانه متصل کرد. الان در میان ما این رودخانه وجود دارد. ممکن است او برای اینکه مرا عصبانی کند اینکار را کرده باشد ولی من الان می خواهم یک کار بهتر انجام دهم.
آیا چوب هایی که در آن انبار وجود دارد را می بینی ؟ از تو میخواهم که برایم با این ها حصاری درست کنی. یک حصار 2.5 متری تا دیگر زمین او را نببینم.
‏-نجار گفت: فکر می کنم متوجه موقعیت شما شده ام. لطفا میخ و ابزار های حفاری را به من نشان دهید. این کار را طوری برایتان انجام می دهم که از نتیجه آن خوشنود شوید.
برادر بزرگتر مجبور شد به شهر برود تا بتواند لوازم مورد نیاز نجار را فراهم کند. پس از تهیه وسایل ، باقی روز را بی کار ماند.
نجار شروع به کار کرد و تمام روز را به سختی به اندازه گیری ، برش چوب ها و میخ زدن آنها پرداخت. حدودا در وقت غروب آفتاب زمانیکه که کشاورز بازگشت ، نجار کار خود را تمام کرده بود. کشاورز با دیدن نتیجه کار از تعجب چشمانش بزرگ شده و دهانش باز ماند. در آنجا هیچ حصاری وجود نداشت بلکه مردِ‏ نجار پُلی ساخته بود که از این طرف رودخانه به آن طرف کشیده شده بود. او کارش را بسیار خوب انجام داده بود و حتی در دو طرف پل نرده هایی نیز قرار داده بود. ناگهان همسایه او ، یعنی همان برادر کوچکتر ، به روی پل آمده و گفت: " واقعا بعد از تمام حرف هایی که به تو گفتم و کارهایی که کردم ، تو الان این پل را ساخته ای ؟"‏
دو برادر در میانه پل به هم رسیده ، دست های هم را گرفتند و به سمت نجار رفتند ولی نجار را در حالیکه دیدند که جعبه ابزار خود را برداشته بود تا برود.
‏-برادر بزرگتر به نجار گفت: نه. صبر کن. چند روزی اینجا بمان. ما در اینجا کارهای دیگری برای تو داریم.