13 و او به خادم گفت: به او بگو كه اينك تمامي اين زحمت را براي ما كشيده اي ؛ پس براي تو چه شود ؟ آيا با پادشاه يا سردار لشكركاري داري ؟ او گفت: ني ، من درميان قوم خود ساكن هستم.
14 و او گفت: پس براي اين زن چه بايد كرد ؟ ِجيح�زي عرض كرد: » يقين كه پسري ندارد و شوهرش سالخورده است. 15 آنگاه َال�ي َشع گفت: او را بخوان. پس وي را خوانده ، او نزد در ايستاد.
16 و گفت: در اين وقت موافق زمان حيات ، پسري در آغوش خواهي گرفت. و او در گفت: ني اي آقايم ؛ اي مرد خدا به كنيز خود دروغ مگو. 17 پس آن زن حامله شده ، در آن وقت موافق زمان حيات به موجب كلامي كه َال�ي َشع به او گفته بود ، پسري زاييد.
18 و چون آن پسر بزرگ شد روزي اتفاق افتاد كه نزد پدر خود نزد دروگران رفت.
19 و به پدرش گفت: آه سر من! آه سر من! و او به خادم خود گفت: وي را نزد مادرش ببر. 20 پس او را برداشته ، نزد مادرش برد و به زانوهايش تا ظهر نشست و مرد.
21 پس مادرش بالا رفته ، او را بر بستر مرد خدا خوابانيد و در را بر او بسته ، بيرون رفت.
22 و شوهرخود را آواز داده ، گفت: تم ّنا اينكه يكي از جوانان و الاغي از الاغها بفرستي تا نزد مرد خدا بشتابم و برگردم.
23 او گفت: امروز چرا نزد او بروي ، نه ُغر�ة ماه و نه س�ب�ت است. گفت: سلامتي است. 24 پس الاغ را آراسته ، به خادم خود گفت: بران و برو و تا تو را نگويم در راندن كوتاهي منما.
25 پس رفته ، نزد مرد خدا به كوه ك َر�م�ل رسيد. و چون مرد خدا او را از دور ديد ، به خادم خود ِجيح�زي گفت: » كه اينك زن شونمي مي آيد. 26 پس حال به استقبال وي بشتاب و وي را بگو: آيا تو را سلامتي است و آيا شوهرت سالم و پسرت سالم است ؟ او گفت: سلامتي است.
27 و چون نزد مرد خدا به كوه رسيد ، به پايهايش چسبيد. و ِجيح�زي نزديك آمد تا او را دور كند اما مرد خدا گفت: او را واگذار زيراكه جانش در وي تلخ است و خداوند اين را از من مخفي داشته ، مرا خبر نداده است.
28 و زن گفت: آيا پسري از آقايم درخواست نمودم ، مگر نگفتم مرا فريب مده ؟
29 پس او به ِجيح�زي گفت: كمر خود را ببند و عصاي مرا به دستت گرفته ، برو و اگر كسي را ملاقات كني ، او را تحي�ت مگو و اگر كسي تو را تحي�ت گويد ، جوابش مده و عصاي مرا بر روي طفل بگذار.
30 اما ماد ِر طفل گفت: به حيات ي�ه�و�ه و به حيات خودت خودت قسم كه تو را ترك نكنم .» پس او برخاسته ، در عقب زن روانه شد.
31 و ِجيح�زي از ايشان پيش رفته ، عصا را بر روي طفل نهاد ؛ اما نه آواز داد و نه اعتنا نمود. پس به استقبال وي برگشته ، او را خبر داد و گفت كه » طفل بيدار نشد.
32 پس َال�ي َشع به خانه داخل شده ، ديد كه طفل مرده و بر بستر او خوابيده است.
33 و چون داخل شد ، در را بر هر و بست و نزد خداوند دعا نمود. 34 و برآمده بر طفل دراز شد و دهان خود را بر دهان وي و چشم خود را برچشم او و دست خود را بر دست او گذاشته ، بر وي خم گشت و گوشت پسر گرم شد.
35 و برگشته ، در خانه يك مرتبه اين طرف و آن طرف بخراميد و برآمده ، بر وي خم شد كه طفل هفت مرتبه عطسه كرد ؛ پس طفل چشمان خود را باز كرد. 36 و ِجيح�زي را آواز داده ، گفت: اين زن شونمي را بخوان. پس او را خواند و چون نزد او داخل شد ، او وي را گفت: » پسر خود را بردار.
37 پس آن زن داخل شده ، نزد پايهايش افتاد و رو به زمين خم شد و پسر خود را برداشته ، بيرون رفت. 38 و َال�ي َشع به جلجال برگشت. و قحطي در زمين بود و پسران انبيا به حضور وي نشسته بودند. و او به خادم خود گفت: ديگ بزرگ را بگذار و آش به جهت پسران انبيا بپز.
39 و كسي به صحرا رفت تا سبزيها بچيند و بوتة بري يافت و خيارهاي بري از آن چيده ، دامن خود را پر ساخت و آمده ، آنها را در ديگ آش خ ُرد كرد زيرا كه آنها را نشناختند.
40 پس براي آن خوردند ، صدا زده ، گفتند: اي مرد خدا ، مرگ در ديگ است! و نتوانستند بخورند.
41 او گفت: آرد بياوريد. پس آن را در ديگ انداخت و گفت: براي مردم بريز تا بخورند. پس هيچ چيز م ّضر در ديگ نبود.
42 و كسي از ب�ع�ل َشل�ي َش ه آمده ، براي مرد خدا خوراك نوبر ، يعني بيست قرص نان جو و خوشه ها در كيسة خود آورد. پس او گفت: به مردم بده تا بخورند.
43 خادمش گفت: اينقدر را چگونه پيش صد نفر بگذارم ؟ او گفت: به مردمان بده تا بخورند ، زيرا خداوند چنين مي گويد كه خواهند خورد و از ايشان باقي خواهد ماند.
44 پس پيش ايشان گذاشت و به موجب كلام خداوند خوردند و از ايشان باقي ماند.
297