3 از اينجا برو و به طرف مشرق توجه نما و خويشتن را نزد نهر َك ِريت كه در مقابل ا ُر�د�ن است ، پنهان كن. 4 و از نهر خواهي نوشيد و غرابها را امر فرموده ام كه تو را در آنجا بپرورند.
5 پس روانه شده ، موافق كلام خداوند عمل نموده. و رفته نزد نهر َكريت كه در مقابل ُار�د�ن است ، ساكن شد ، 6 و غرابها در صبح ، نان و گوشت براي وي و در شام ، نان و گوشت مي آورند و از نهر مي نوشيد.
7 و بعد از انقضاي روزهاي چند واقع شد كه نهر خشكيد زيرا كه باران در زمين نبود. 8 و كلام خداوند بر وي نازل شده ، گفت:
9 برخاسته ، به َصر� َفه كه نزد صيدون است برو و درآنجا ساكن بشو. اينك در آنجا امر فرموده ام كه تو را بپرورد.
10 پس برخاسته ، به َصر� َفه رفت و چون نزد دروازة شهر رسيد ، اينك بيوه زني در آنجا هيزم برمي چيد ؛ پس اورا صدا زده ، گفت: تمن ّا اينكه جرعه اي آب در ظرفي براي من بياوري تا بنوشم.
11 و چون به جهت آوردن آن مي رفت ، وي را صدا زده ، گفت: لقمه اي نان براي من در دست خود بياور.
12 او گفت: به حيات ي�ه�و�ه ، خدايت قسم كه قرص ناني ندارم ، بلكه فقط يك مشت آرد و در تاپو و قدري روغن در كوزه ، و اينك دو چوبي برمي چينم تا رفته ، آن را براي خود و پسرم بپزم كه بخوريم و بميريم.
بپز.
گرديد.
18
13 ايلي�ا وي را گفت: مترس ، برو و به طوري كه گفتي بكن. ليكن اول گ�رده اي كوچك از آن براي من بپز و نزد من بياور ، و بعد از آن براي خود و پسرت
14 زيرا كه ي�ه�و�ه ، خداي اسرائيل ، چنين مي گويد كه تا روزي كه خداوند باران بر زمين نباراند ، تاپوي آرد تمام نخواهد شد ، و كوزة روغن كم نخواهد
15 پس رفته ، موافق كلام ايلي�ا عمل نمود. و زن و او و خاندان زن ، روزهاي بسيار خوردند.
16 و تاپوي آرد تمام نشد و كوزة روغن كم نگرديد ، موافق كلام خداوند كه به واسطة ايلي�ا گفته بود.
17 و بعد از اين امور ، واقع شد كه پسر آن زن كه صاحب خانه بود ، بيمار شد. و مرض او چنان سخت شد كه نفسي در او باقي نماند. 18 و به ايلي�ا گفت: اي مرد خدا مرا با تو چه كار است ؟ آيا نزد من آمدي تا گناه مرا بياد آوري و پسر مرا بكشي ؟ 19 او وي را گفت: پسرت را به من بده. پس او را از آغوش وي گرفته ، به بالاخانه اي كه در آن ساكن بود ، برد و او را بر بستر خود خوابانيد. 20 و نزد خداوند استغاثه نموده ، گفت: اي ي�ه�و�ه ، خداي من ، آيا به بيوه زني نيز كه من نزد او مأوا گزيده ام بلا رسانيدي و پسر او را كشتي ؟
21 آنگاه خويشتن را سه مرتبه بر پسر دراز كرده ، نزد خداوند استغاثه نموده ، گفت: اي ي�ه�و�ه خداي من ، مسألت اينكه جان اين پسر به وي برگردد.
22 و خداوند آواز ايلي�ا را اجابت نمود و جان پسر به وي برگشت كه زنده شد.
23 و ايلي�ا پسر را گرفته ، او را از بالاخانه به خانه به زيرآورد و به مادرش سپرد و ايلي�ا گفت: ببين كه پسرت زنده است! 24 پس آن زن به ايلي�ا گفت: الآن از اين دانستم كه تو مرد خدا هستي و كلام خداوند در دهان تو راست است.
1 و بعد از روزهاي بسيار ، كلام خداوند در سال سوم ، به ايلي�ا نازل شده ، گفت: برو و خود را به َاخاب بنما و من بر زمين باران خواهم بارانيد.
2 پس ايلي�ا روانه شد تا خود را به َاخاب بنمايد و قحط در سامره سخت بود.
3 و َاخاب عوبديا از خداوند بسيار مي ترسيد. 4 و هنگامي كه ايزابل انبياي خداوند را هلاك مي ساخت ، عوبديا صد نفر از انبيا را گرفته ، ايشان را پنجاه پنجاه در مغاره پنهان كرد و ايشان را به نان و آب پرورد.
5 و ا َخاب به عوبديا گفت: در زمين نزد تمامي چشمه هاي آب و همة نهرها برو كه شايد علف پيدا كرده ، اسبان و قاطران را زنده نگاه داريم و همة بهايم از ما تلف نشوند.
6 پس زمين را در ميان خود تقسيم كردند تا در آن عبور نمايند ؛ َاخاب به يك راه تنها رفت ، و عوبديا به راه ديگر ، تنها رفت. 7 و چون عوبديا در راه بود ، اينك ايلي�ا بدو برخورد ؛ و او وي را شناخته ، به روي خود در افتاده ، گفت: آيا آقاي من ايلي�ا ، تو هستي ؟
8 او را جواب داد كه » من هستم ؛ برو و به آقاي خود بگو كه اينك ايلي�است. 9 گفت: چه گناه كرده ام كه بندة خود را به دست َاخاب تسليم مي كني تا مرا بكشد.
10 به حيات ي�ه�و�ه ، خداي تو قسم كه قومي و مملكتي نيست ، كه آقايم به جهت طلب تو آنجا نفرستاده باشد و چون مي گفتند كه اينجا نيست به آن مملكت و قوم َقس�م مي داد كه تو را نيافته اند.
11 و حال مي گويي برو به آقاي خود بگو كه اينك ايلي�است ؟
286