دود.
24 و داود در ميان دو دروازه نشسته بود و ديده بان بر پشت بام دروازه به حصار برآمد و چشمان خود را بلند كرده ، مردي را ديد كه اينك به تنهايي مي
25 و ديده بان آواز بلند كرده ، پادشاه را خبر داد و پادشاه گفت: اگر تنهاست ، بشارت مي آورد. و او مي آمد و نزديك مي شد. 26 و ديده بان ، شخص ديگر را ديد كه مي دود و ديده بان به دربان آواز داده ، گفت: او نيز بشارت مي آورد.
27 و ديده بان گفت: دويدن اولي را مي بينم كه مثل دويدن ا َخيمع�ص بن صادوق است. پادشاه گفت: او مرد خوبي است و خبر خوب مي آورد. 28 و ا َخيم�ع�ص ندا كرده ، به پادشاه گفت: » سلامتي است .» و پيش پادشاه رو به زمين افتاده ، گفت: ي�ه�و�ه خداي تو متبارك باد كه مردماني كه دست خود را بر آقايم پادشاه بلند كرده بودند ، تسليم كرده است.
29 و ا َخيم�ع�ص در جواب گفت: چون يوآب ، بندة پادشاه و بندة تو را فرستاد ، هنگامة عظيمي ديدم اما ندانستم كه چه بود. 30 و پادشاه گفت: بگرد و اينجا بايست. و او به آن طرف شده ، بايستاد.
31 و اينك كوشي رسيد و كوشي گفت: براي آقايم ، پادشاه ، بشارت است ، زيرا خداوند امروز انتقام تو را از هر كه با تو مقاومت مي نمود ، كشيده است.
32 و پادشاه به كوشي گفت: آيا ا َب�شالوم جوان به سلامت است ؟ كوشي گفت: دشمنان آقايم ، پادشاه ، و هر كه براي ضرر تو برخيزد ، مثل آن جوان باشد.
33 پس پادشاه ، بسيار مضطرب شده ، به بالاخانة دروازة برآمد و مي گريست و چون مي رفت ، چنين مي گفت: اي پسرم َاب�شالوم! اي پسرم ، اي پسرم ، ابشالوم! كاش كه به جاي تو مي مردم ، اي ابشالوم ، پسرم ، اي پسر من!
19 1 و به يوآب خبر دادند كه اينك پادشاه گريه مي كند و براي ابشالوم ماتم گرفته است.
2 و در آن روز براي تمامي قوم ظفر به ماتم مبدل گشت ، زيرا قوم شنيدند كه پادشاه براي پسرش غمگين است.
3 و قوم مثل كساني كه از روز دزدانه به شهر داخل شدند ، مثل كساني كه از جنگ فرار كرده ، از روي خجالت دزدانه مي آيند. 4 و پادشاه روي خود را پوشانيد و پادشاه به آواز بلند صدا زد كه اي پسرم ا َب�شالوم! اي پسرم َاب�شالوم! پسرم! اي پسر من!
5 پس يوآب نزد پادشاه به خانه درآمده ، گفت: امروز روي تمامي بندگان خود را شرمنده ساختي كه جان تو و جان پسرانت و دخترانت و جان زنانت و جان متعه هايت را امروز نجات دادند.
6 چونكه دشمنان خود را دوست داشتي و مح�بان خويش را بغض نمودي ، زيراكه امروز ظاهر ساختي كه سرداران و خادمان نزد تو هيچند و امروز فهميدم كه اگر ابشالوم زنده مي ماند و جميع ما امروز مي مرديم ، آنگاه درنظر تو پسند مي آمد.
7 و الآن برخاسته ، بيرون بيا و به بندگان خود سخنان دل آويز بگو ، زيرا به خداوند قسم مي خورم كه اگر بيرون نيايي ، امشب براي تو كسي نخواهد ماند ، و اين بلا براي تو بدتر خواهد بود از همة بلايايي كه از طفولي�تت تا اين وقت به تو رسيده است.
8 پس پادشاه برخاست و نزد دروازه بنشست و تمامي قوم را خبر داده ، گفتند كه اينك پادشاه نزد دروازه نشسته است. و تمامي قوم به حضور پادشاه آمدند. بازگشت داود به اورشليم و اسرائيليان ، هركس به خيمة خود فرار كرده بودند.
9 و جميع قوم در تمامي اسباط اسرائيل منازعه كرده ، مي گفتند كه » پادشاه ما را از دست دشمنان ما رهانيده است ، و اوست كه ما را از دست فلسطينيان رهايي داده ، و حال به سبب َاب�شالوم از زمين فرار كرده است.
10 و َاب�شالوم كه او را براي خود مسح نموده بوديم ، در جنگ مرده است ، پس الان شما چرا در باز آوردن پادشاه تأخير مي نماييد ؟
11 و داود پادشاه نزد صادوق و ابياتار َكه� َنه فرستاده ، گفت: به مشايخ يهودا بگوييد: شما چرا در باز آوردن پادشاه به خانه اش ، آخر هستيد ، و حال آنكه سخن جميع اسرائيل نزد پادشاه به خانه اش رسيده است.
12 شما برادران من هستيد و شما استخوانها و گوشت منيد. پس چرا در بازآوردن پادشاه آخر مي باشيد ؟
13 و به عماسا بگوييد: آيا تو استخوان و گوشت من نيستي ؟ خدا به من مثل اين بلكه زياده از اين به عمل آورد اگر تو در حضور من در همة اوقات به جاي يوآب سردار لشكر ، نباشي.
14 پس دل جميع مردان يهودا را مثل يك شخص مايل گردانيد كه ايشان نزد پادشاه پيغام فرستادند كه » تو و تمامي بندگانت برگرديد. 15 پس پادشاه برگشته ، به ُار�د�ن رسيد و يهودا به استقبال پادشاه به جلجال آمدند تا پادشاه را از ا ُر�د�ن عبور دهند.
16 و َشم�عي بن جيراي بنياميني كه از ب�حوريم بود ، تعجيل نموده ، همراه مردان يهودا به استقبال داود پادشاه فرود آمد.
17 و هزار نفر از بنيامينيان و صيبا ، خادم خاندان شاؤل ، با پانزده پسرش و بيست خادمش همراهش بودند ، و ايشان پيش پادشاه از ا ُر�د�ن عبور كردند. 18 و معبر را عبور دادند تا خاندان پادشاه عبور كنند ، و هرچه در نظرش پسند آيد بجا آوردند. و چون پادشاه از ا ُر�د�ن عبور كرد ، َشم�عي ابن جيرا به حضور وي افتاد.
259