ﺧﻮد را از آن ﺧﺒﺮ داده، ﮔﻔﺖ: »اﯾﻨﮏ ﺑﺎز ﺧﻮاﺑﯽ دﯾﺪهام، ﮐﻪ ﻧﺎﮔﺎه آﻓﺘﺎب و ﻣﺎه و ﯾﺎزده ﺳﺘـﺎره ﻣﺮا
ﺳﺠﺪه ﮐﺮدﻧﺪ.« 01و ﭘﺪر و ﺑﺮادران ﺧﻮد را ﺧﺒﺮ داد، و ﭘﺪرش او را ﺗﻮﺑﯿﺦ ﮐﺮده، ﺑﻪ وی ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ
ﭼﻪ ﺧﻮاﺑﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ دﯾﺪهای؟ آﯾﺎ ﻣﻦ و ﻣﺎدرت و ﺑﺮادراﻧﺖ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺧﻮاﻫﯿﻢ آﻣﺪ و ﺗﻮ را ﺑﺮ زﻣﯿﻦ
ﺳﺠﺪه ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﻧﻤﻮد؟« 11و ﺑﺮادراﻧﺶ ﺑﺮ او ﺣﺴﺪ ﺑﺮدﻧﺪ، و اﻣﺎ ﭘﺪرش، آن اﻣﺮ را در ﺧﺎﻃﺮ ﻧﮕﺎه
داﺷﺖ.
21و ﺑﺮادراﻧﺶ ﺑﺮای ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮔﻠﻪ ﭘﺪر ﺧﻮد، ﺑﻪ ﺷﮑﯿﻢ رﻓﺘﻨﺪ. 31و اﺳﺮاﺋﯿﻞ ﺑﻪ ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
»آﯾﺎ ﺑﺮادراﻧﺖ در ﺷﮑﯿﻢ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ؟ ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺗﻮ را ﻧﺰد اﯾﺸﺎن ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ.« وی را ﮔﻔﺖ: »ﻟﺒﯿﮏ.«
41او را ﮔﻔﺖ: »اﻵن ﺑﺮو و ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺮادران و ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮔﻠﻪ را ﺑﺒﯿﻦ و ﻧﺰد ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﯿﺎور.« و او را از
وادی ﺣﺒﺮون ﻓﺮﺳﺘﺎد، و ﺑﻪ ﺷﮑﯿﻢ آﻣﺪ. 51و ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ او ﺑﺮﺧﻮرد، و اﯾﻨﮏ او در ﺻﺤﺮا آواره
ﻣﯽﺑﻮد. ﭘﺲ آن ﺷﺨﺺ از او ﭘﺮﺳﯿﺪه، ﮔﻔﺖ: »ﭼﻪ ﻣﯽﻃﻠﺒﯽ؟« 61ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﺑﺮادران ﺧﻮد را
ﻣﯽﺟ